هر کسی نمیفهمد این همه زلالی را
بغضهای بی رنگ حوضهای خالی را
هرچه بود، مرگی بود... این خیالبافی نیست!
روی دار میبینم نقشهای قالی را
عشق میرسد از راه، عمر می رود از دست
رنج زیستن دارد درد بی مجالی را
گیجبازی دنیا، سرخوش تغافل بود
طفلکم که باور کرد وهم خوشخیالی را
گفتی از بهار... اما عاقبت به بار آورد
خدعهی زمستانی شاخه شاخه کالی را
در میان ما دیریست شوق پر زدن مرده ست
خوب من! نمی بینی این شکسته بالی را؟
آسمان بیخورشید، ابرهای دلچرکین
مثل گریه پوشاندهست غصّه این حوالی را
کوزه کوزه احساسم؛ لالهجینیام ای دوست
عاشقی کن و مشکن این دل سفالی را
حسن خسرویوقار
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۷