خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخر خدا چرا؟... آخر خدا چگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
«خاتون تو رو خدا، سر به سرم نذار
این جا هوا پسه، اینجا نگو نگو»
یک نامه آمد و شد یک تراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگاه، با بغض در گلو
بالای برج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
حامد عسکری
- ۱ نظر
- ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۴