ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو غزلم، شور و حال مُرد
بعد از تو حس شعر، فنا شد، خیال مُرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
برچشم باز، فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب، محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان، سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست، فاجعه ی قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام

حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم، که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند با رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتانِ جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هرآینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرگ بجز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست

ما می رویم، چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم، هر که  بماند، مخیّر است

ما می رویم، گرچه زِ الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاکِ مسلمان ابوذر است

ما می رویم، مقصدمان نامشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ، با سگ گله برادر است

ما می رویم، ماندنِ با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم، قافله پیرانِ قافله

اینجا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجالِ درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

اسلام ولی‌محمدی

  • ناخوانده

...در کوچه ای که نام جدیدش عدالت است
نام فروشگاه بزرگش صداقت است

اجناس آن به قیمت روز است و از قضا
جنسی که هیچ وقت ندارد، خجالت است

از این فروشگاه کلاهی خریده ام
روی سرم کلاه گشادم چه راحت است

بر سردرش نوشته: تمام فروشگاه
مال شما، نه مال من بی بضاعت است

البته گفته اند رییس عزیز آن
از مجریان طرح سهام عدالت است

بیگانه با سواد و کتاب است و گفته است:
در زندگی مطالعه دل غنیمت است!

حتی کتاب هدیه نگیرد چرا که او
طبعی کریم دارد و اهل مناعت است

سگ نه، شغال بوده و ما گربه دیده ایم
زیرا که اصل در ده ما بر برائت است

آن کس که می دود پی یک لقمه ی حلال
انگار قهرمان دو استقامت است

اهل تلاش باش که البته نسبی است
چیزی که مطلق است فقط استراحت است

بگذار دوستان پدر از ما در آورند
وقتی رفیق هست، به دشمن چه حاجت است

گفتم چقدر منتظر یار بوده ای؟
نالید و گفت، چار الی پنج ساعت است

آرام مثل بچه ی آدم نشسته ایم
غوغا چرا؟ عزیز من! اینجا صدا قط(ع) است

سیداکبر میرجعفری

  • ناخوانده
آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
 
گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
 
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آب دار را
 
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه ی نگهت گفت و گوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
 
با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته
خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته
یاران گذاشتند، همه کسب و کار را
 
خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست
آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست
آدم فقط کشید ز عشق تو بار را
 
ما سائل توایم و اگر مست کرده ایم
انگشتر عقیق تورا دست کرده ای
ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده ایم
بیت تورا اجاره ی دربست کرده ایم
ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را
 
بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
 
این دست پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
 
دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو
زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو
بادا ز خلق تا که در آری دمار را
 
با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه به یا صمد
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای ز نسخه ی عیساست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
 
ای آفتاب روز غدیرت شراب ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب ساز
ای دستهای عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز
کردی ز بس جلیس گل روت خار را
 
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه ی آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
 
غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط
افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط
آسی بکش که باز ببازم قمار را
 
مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی زین گُریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش
مرد قتال هستی و در زهد سخت کوش
تیر از نماز نافله ات میرود ز هوش
ناز طبیب میکشد این تیر زار را
 
تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد
رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره ی اصحاب دیده شد
کو دیده ای که حمل کند آن وقار را
 
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را
 
بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی
آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی
این هفت تخت و نه فلک بی قرار را
 
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد
دادی ز بس به دست پیاله مدار را
 
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
 
دل همچو صید از نفس افتاده میتپد
از شوق منزل تو دل جاده میتپد
تسبیح میتپد گِل سجاده میتپد
او رفته است و باز دل ِساده میتپد
از سادگان مگیر قرار و مدار را
 
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
 
قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت
مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت
با لای لای خویش بخوابان غبار را
 
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره ی تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
 
افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت
چون میشود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوبتر درخت
در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دل ها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
 
تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه ی تو گردن قفس
با اینهمه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس
بی خود نیافت بلبل نام هزار را
 
آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند
تنها نه این که جار تو عمّار می زند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را
 
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان ترم
از صید او مپرس زمان شکار را
 
با خود شدی میان نمازت چو روبه رو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت و گو
تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو
نازل نمیشود ملکی این نثار را
 
دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار
اصلا که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار
دادی چو بر گدای مدینه انار را
 
وقتی که خضر میچکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبز تر
زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر
قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را
 
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
 
یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو معمار من کجاست
با من ندار باش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمر دار من کجاست
در کربلا بکار برایم تو دار را
 
احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد
خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد
ای نازم این فرشته ی حیدر شمار را
 
زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح، سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغ دار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه ی کوتاه می خرم
با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه ای بدنم را به خون بکش
کم کم مرا به شعله ی عشقی فزون بکش
تیغی به رویم از غم بی چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش
چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را
 
ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست
در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست
یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد
زلفش بنفشه زار بُد و لاله زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی سوار شد
پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را

محمد سهرابی
  • ناخوانده

ای که جز خانه تو خلوت ما نیست که نیست
هر چه گشتیم دراین میکده جا نیست که نیست

من که جز نام تو نامی نشنیدم بی شک
جز صدای تو در این دهر صدا نیست که نیست

کاسه ای اشک و دو جرعه نفسی با یادت
شهر ما را به جزاین آب و هوا نیست که نیست

صبح در شهرتو یک مشت گدا آمد و شب
هرچه گشتیم ندیدیم، گدا نیست که نیست

بسکه اخبار غدیرت همه جا پیچیده است
خبری جز خبرت هیچ کجا نیست که نیست

بر جهاز شتران حرف پیمبر این بود
دست بالاتراز این دست خدا نیست که نیست

آنکه محمود صدا کرده صدا باید زد
و فقط بوسه به دستان خدا باید زد

باید این خطبه میان همگان پخش شود
سینه سینه ضربان در ضربان پخش شود

باید این چشمه که امروز به راه افتاده ست
مثل رودی که بود در جریان پخش شود

چون نسیمی که شده پیک بهاران خدا
این خبر از پدران در پسران پخش شود

مادرم خواست که با شیر محبت دادن
نمک عشق تو در هر شریان پخش شود

چهارده قرن گذشته است ولی جا دارد
خبرش صدر خبرهای جهان پخش شود

این خبر را به مؤذن برسان تا هر روز
بر سر مأذنه مابین اذان پخش شود

از شبم کاش نگیری نفسی ماه مرا
أشهد أن علیً ولی اللهِ مرا

ما که عمری دل در عشق اسیری داریم
چه غم از آتش دوزخ که مجیری داریم

روزی ام را در این خانه نوشته است خدا
بی سبب نیست که چشم و دل سیری داریم

راست گفتند که راه تو به خورشید رسد
چه کسی گفته جز این راه مسیری داریم؟

آب نه عین سرابند پس از تو "أدیان"
ما فقط آب در این خاک کویری داریم

همه دیدند پیمبر چه وزیری دارد
همه گفتند از این پس چه امیری داریم

بعد هر یاعلی ام زمزمه یازهراست
بهتر از این چه مراعات نظیری داریم

همردیف دل دریا که به غیر از دریاست
بهترین قافیه خانه مولا زهراست

سفره را باز کن ای شاه گدا آماده ست
به یتیمان بگو امروز غذا آماده ست

سوره مائده نازل شد و ما فهمیدیم
لب این برکه غذای دل ما آماده ست

چه غدیریست، چه عیدیست، برای بخشش
بیشتر از همه اعیاد، خدا آماده است

اختیار سر ما دست دو ابروی تو هست
بکِش آن تیغ دو دم را که منا آماده ست

دردم این است که ای خواجه مرا دردی نیست
ورنه در دست طبیبانه دوا آماده ست

باز هم بوی محرم همه جا را پر کرد
هر که دارد هوس کرببلا آماده ست

ای که بر دشمنی ات بغض و حسد گشت شریک
پسرت گفت: گناهم؟ همه گفتند :أبیک

محسن عرب‌خالقی

  • ناخوانده

منی که بار سفر بسته بودم از آغاز
نگاه خویش به در بسته بودم از آغاز

برای سرخی صورت به روی هر انگشت
حنای خون جگر بسته بودم از آغاز

منم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی
که دل به مال پدر بسته بودم از آغاز

هنوز در عجبم که امیدوار چرا
به هندوانه ی دربسته بودم از آغاز

به دوستان خود آنقدر مطمئن بودم
که روی سینه سپر بسته بودم از آغاز

به خاطر نپریدن ملامتم نکنید
که من کبوتر پربسته بودم از آغاز

عجیب نیست که با مرگ زندگی کردم
به قتل عمر کمر بسته بودم از آغاز

اگر چه آخر این قصه بسته ام در را
چنین نمی شد اگر بسته بودم از آغاز

مجتبی خرسندی

  • ناخوانده

چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست!
گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ست!

یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین
خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست!

افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر
دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست!

در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم...
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست!

در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان
چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ست!

دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه...
دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ست!

در جنگ شیخ و شاه، فقط زخم سهم ماست
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست!

اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام!
در کار ظلم بستن چشم و زبان یکی‌ست...

آنجا که پشت گردن مظلوم می‌خورد
حدّ گناه تیغ و تماشاگران یکی‌ست!

حسین جنتی

  • ناخوانده

نه اعتنا به می و نه خمار می کردند
علی نبود، خلایق چه کار می کردند؟

علی اگر که نمی بود، شاعران در شعر
چه استفاده ای از ذوالفقار می کردند؟

به دار باقی مولا شتافتند آنان
کز عشق یار تمنای دار می کردند

ز هیبت سخنش، پایه های منبر نیز
زمان خطبه، سکوت اختیار می کردند

به دست حیدری اش بوسه زد در خیبر
و اهل کوفه به این افتخار می کردند

برای علم علی تازگی ندارد، هیچ
هرآنچه را که بر او آشکار می کردند

همه مناظر کوفه ز خویش می رفتند
اگر نگاهی از آن رخ شکار می کردند

بگو به منکر مولا که در شب هجرت
خلیفه های دروغین چه کار می کردند؟

در آن زمان که علی ذوالفقار می چرخاند
ز معرکه دو خلیفه فرار می کردند!

پیمان طالبی

  • ناخوانده
صبوری نیز راه گریه را بر من نمی گیرد
کسی راه مسافر را دم رفتن نمی گیرد

مرا آنگونه می خواهی که می خواهی، چه می خواهی؟
غباری را که توفان نیز بر دامن نمی گیرد؟

من از ترس جدایی حرف هایم را نخواهم خورد
صدای کوه، زیر ریزش بهمن نمی گیرد

تو در هر جامه ای باشی به چشم عشق زیبایی
کسی که اهل دل باشد سراغ از تن نمی گیرد

امان از دل که می گوید بزن بر طبل رسوایی
ولی دیوانگی های مرا گردن نمی گیرد

مرا چون دیگران دلخوش به تنهایی مکن ای عشق
که تنهایی در این دنیا تو را از من نمی گیرد

محمدحسن جمشیدی
  • ناخوانده

 

بهر احصای آخر رمضان
رفته بودم ستاد استهلال

تا ببینم که وضع فردا چیست
رمضان یا که اول شوال

می روم چون صواب هم دارد
هم تماشاست جان تو هم فال

می روم روی برج آزادی
برج میلاد بلکم ایران مال

عاقبت روی برجکی رفتیم
سر قلهک حوالی یخچال

هر چه ماندیم بلکه دیده شود
شانس یاری نکرد و هم اقبال

(در پرانتز دونکته عرض کنم
نا سپاسی است روم بر دیفال

روزه داری در این هوای خفن
واقعا هم که سخت بود امسال

بس که شد استرس به من وارد
روی اعضای بنده زد تبخال

خشک بودم گلاب بر روتان
یا بلا نسبت شما: اسهال

ماه مهمانی خدا لکن
کافران مست و مومنان بیحال

خواب بودیم جمله از سرِ ضعف
غالبا" بالغدو والاصال

آنقدر سخت که به کلی رفت
از سر بنده خاطرات شمال!

حال ما شد گرفته تر حتی
از تماشاچیان استقلال)

الغرض توی فکر بودم که
یک نفر داد زد: هلال! هلال

بود نزدیک تا زخوشحالی
بپرم روی قله توچال

گفتمش: کو کجاست ها؟ پس کو
ماهِ در آسمان کجاست؟ بنال

دیدم اما فتاده چشمش بر
چند بانوی سامتی مانتال

گوئیا ماه چهره ایشان
برده هوش از سرش زبانم لال!

سه عدد داف روزه باطل کن!
دشمن دین و دل، بگو: دجّال

هر سه سرپنجه و خفن چو پلنگ
سه پرستوی ناز خوش خط و خال

اخوی با دو چشم هیز خودش
می فرستاد سمتشان سیگنال

آن سه بانوی با حیا هم که
همه آماده تا شوند اغفال

من نکردم نگاهشان ابدا
یک نظر گرچه گفته اند حلال...

حس تکلیف و نهی از منکر
سینه ام را نمود مالامال

گفتمش: چشم خویش کن درویش
بی حیا! آی مردک حمّال

ریش و پشم تو هست ده خروار
درسرت عقل نیست یک مثقال

پی ناموس مردمی تازه
نمی ارزد قیافه ات دو ریال

هیکل ات زشت و ناخراشیده
شکل یک آدم نئاندرتال

گفت: در کار من نیار ان قلت
می کنم من هدایتت فی الحال

دفع افسد به فاسد است این فعل
بعد آورد شصت استدلال:

هست یک زن مرا و با این سه
می شود دین این حقیر اکمال

گفتم: انگار غیر جذب نساء
هیچ ناموختی ز علم رجال

بگذرم گشت آخرش دعوا
یقه ام را گرفت مرد شغال

بنده را پرت کرد از آن بالا
عینهو صحنه های تو سریال

بعد مرگم شنیدم این آقا
از ستاد خودش گرفته مدال

نام ما شد شهیدگمنام و
اسم او شد بسیجی فعال! ۱

الغرض ماجرای رویت ماه
برد ما را به زیر رادیکال

توی دنیای دون که بدجوری
حق این بنده ات شده پامال

در قیامت بگیر دست مرا
ای خداوند قادر متعال

 

عباس احمدی
 
۱. با اشاره به بیتی از سعید حدادیان

 

  • ناخوانده
"مست و دیوانه و رسوای جهانم چه کنم؟"
باز دلتنگ دعای رمضانم چه کنم؟

ربنای دم افطار و صفای سحری
عاشق جاذبه ی صوت اذانم، چه کنم

ساتر العیب در این ماه هوایم را داشت
وای اگر فاش شود راز نهانم چه کنم؟

حیف از آن نافله ها، حیف نماز سر وقت
آه اگر وقت سحر خواب بمانم چه کنم؟

نفس امّاره ی من پا شده  و فکر گناه
باز مثل خوره افتاده به جانم چه کنم؟

به سخن چینی و غیبت، به تملق به دروغ
ترسم این است: شود باز دهانم...چه کنم؟

درک ناکرده شب قدر، من توبه شکن
تا شب قدر دگر زنده نمانم چه کنم؟

منِ بیچاره که عمری است در این محنتگاه
بانگ العفو نداده است تکانم، چه کنم

سفر عشق صد افسوس به پایان آمد
سفره شد بسته و وا شد چمدانم، چه کنم؟

رفت ماه رمضان، ماه من اما نرسید
پسر فاطمه، بی تاب و توانم چه کنم

نگرانم که نبینم رخ تو پیش از مرگ
نگرانم نگرانم نگرانم چه کنم

عباس احمدی
  • ناخوانده