ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

این آستان که هست فلک سایه افکنش
خورشید شبنمی است به گلبرگ گلشنش

تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش

جاری است موج معجزه جویبار غیب
در شعله شقایق صحرای ایمنش

اینت بهشت عدن که دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشکوی و برزنش

کو محرمی که پرده ز راز سخن کشد
دارد زبان ز سبزه توحید سوسنش

تا زینت هماره هفت آسمان شود
افتاده است خوشه پروین ز خرمنش

سر می‌نهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش

جای شگفت نیست که این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوکت مریم ز لادنش

روز نخست چون گل این بوستان شکفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش

محتاج نقش نیست که گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش

اینجاست نور آینه عصمتی که بود
بر نقطه نگین نبوت نشیمنش

هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم می‌چکد گلاب ولایت ز دامنش

مرد آفرین زنی که خلیلانه می‌شکست
بتخانه خلاف خلافت ز شیونش

از سدره نیز در شب معراج می‌گذشت
حرمت اگر نبود عنانگیر توسنش

تا کعبه را ز سنگ کرامت نیفکند
از چشم روزگار نهانست مدفنش

احرامی زیارت زهراست اشک شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش

دارم گواه کوتهی طبع را به لب
بیتی که هست الفت دیرینه با منش:

"من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

خسرو احتشامی

  • ناخوانده

بی‌نگاهت بی‌نگاهت مرده بودم بارها
ای که چشمانت گره وا می‌کند از کارها

مهر تو جاری شده در سینه‌ی دریا و رود
دور دستاس تو می‌چرخند گندم‌زارها

باز هم چیزی به جز نان و نمک در خانه نیست
با تو شیرین است اما سفره‌ی افطارها

باغ غمگین است لبخندی بزن تا بشکفند
یاس‌ها، آلاله‌ها، گلپونه‌ها، گلنارها

برگ‌های نازکت را مرهمی جز زخم نیست
دورت ای گل سربرآوردند از بس خارها

بعد تو دارد مدینه غربتی بی‌حد و مرز
خانه‌های شهر، درها، کوچه‌ها، دیوارها

نخل‌های بی‌شماری نیمه شب‌ها دیده‌اند
سر به چاه درد برده کوه صبری بارها

سیده تکتم حسینی

  • ناخوانده

هرچند خنده بر لب عالم می آورند
باران و برف با خودشان غم می آورند

من دوست دارم این غم باران و برف را
زیرا تو را دوباره به یادم می آورند

باران چکامه ای ست که در وصف عاشقان
خورشید و ابر و باد فراهم می آورند

هر سال ابرها شب یلدا سبد، سبد
از باغ آسمان گل مریم می آورند

اما دریغ از آن همه پروانه ی سپید
با خود بهشت را به جهنم می آورند

گل ها اگرچه چشم نوازند و بی رقیب
پهلوی برگ های خزان کم می آورند

امسال دست پنجره از برف خالی است
امسال درد پشت سر هم می آورند

سیدابوالفضل صمدی

  • ناخوانده

بعد از هزار دور به‌ من‌ هم عجب رسید
جانم به لب رسید که جامم به لب رسید

بر روی آفتاب تو موی سیاه ریخت
یاللعجب چگونه در این صبح، شب رسید؟

روز نخست، نوبت‌ ‌تقسیم تاب و تب
تابش به موی تو، به من خسته تب رسید

وصل تو‌ واجب است و ‌خیال تو ‌مستحب
صد شکر دست من به همین مستحب رسید

بختم سیاه گشت ز داغ تو، تلخ نه
این هم شباهتی که به من از رطب رسید

علی مقدم (عاصی خراسانی)

  • ناخوانده

مگر که باز رخت از پس نقاب در آمد؟
و یا که‌ صبح‌ دمیدست و آفتاب در آمد؟

همین که‌ خلق دو ‌چشمت تمام گشت خدا گفت:
مبارک است، مبارک، چه ‌خوب از آب در آمد

تویی که نقطه بسمِ اله کتابِ خدایی
ز شرح خال سیاهت علی کتاب در آمد

یداللهی و‌ نبی دید در میانه میدان
از آستین خدا دست بوتراب در آمد

گره زدم دل خود را فقط به زلف سیاهت
چه راست راه من از بین پیچ و تاب درآمد

بنازم این همه رحمت، که بارها همه دیدند
گناه تا به نجف آمد و ثواب درآمد

علی مقدم (عاصی خراسانی)

 

  • ناخوانده

افتاده در این راه سپرهای زیادی   
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
   
بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!   
بیرون قفس ریخته پرهای زیادی
   
این کوه که هر گوشه آن پارۀ لعلی است   
خورده است بدان خون جگرهای زیادی
   
درد است که پرپر شده باشند در این باغ   
بر شانۀ تو شانه‌به‌سرهای زیادی
   
از یک سفر دور و دراز آمده انگار   
این قاصدک آورده خبرهای زیادی
   
راهی است پر از شور، که می بینم از این دور   
نی‌های فراوانی و سرهای زیادی
   
هم دربه‌دری دارد و هم خانه خرابی   
عشق است و مزین به هنرهای زیادی
   
بیچاره دل من که در این برزخ تردید   
خورده است به اما و اگرهای زیادی
   
جز عشق بگو کیست که افروخته باشند   
در آتش او خیمه و درهای زیادی...

سعید بیابانکی

  • ناخوانده

نه وقت حزن شما و نه وقت شادی ماست
چراکه صحبت تحریم اقتصادی ماست

کنار سفره ی رنگین و روی گنج روان
گرسنه خفتن و مردن روال عادی ماست

به حرف مفت شماهم اگرعمل کردیم
نشان علم شما نیست بی سوادی ماست

«فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد»
دلیل حرمت می، خوردن زیادی ماست

جهنمی که نباشی در آن بهشت برین
بهشت با تو چو زندان انفرادی ماست

رسیده ای به مراد خودت خدا را شکر
اگر مراد تو ای شیخ نا مرادی ماست

دگر ضلالت انسان به دست شیطان نیست
مشخص است که شیطان هم از ایادی ماست

مرا به کار شما هرگز انتقاد نبود
که هرچه هست بر اشعار انتقادی ماست...

مسلم حسن‌شاهی راویز

  • ناخوانده
خشک و زمستانی‌ام، بهار ندارم
باخته‌ام، برگی اعتبار ندارم

ریشه که جز خاک بر سرم نتوان ریخت
شاخه که جز برف کوله‌بار ندارم

ملعبه‌ی دست کودکان جنونم
یک گل مصنوعی‌ام که خار ندارم

یک قدمی غزال زخمی‌ام اما
پای عبور و دل شکار ندارم

دیر رسیدم سر قرار، مهم نیست
غیر خودم با کسی قرار ندارم
 
شاهم، شاهی که مات قلعه‌ی دوری‌ست
شاه پیاده که یک سوار ندارم

مثل همیشه تو را ندارم و از تو
بیشتر از این هم انتظار ندارم

محمدحسین ملکیان
  • ناخوانده
سلام فلسفه‌ی چشم‌های بارانی
سلام آبروی سجده‌های طولانی

تو را هر آینه تصویر کرده‌ام، نظمی
چه نسبتی است میان تو با پریشانی؟

چگونه وصف کند غصه‌ی تو را دعبل؟
چگونه رسم کند چهره‌ی تو را مانی؟

بیا که ما همه چشم از گناه می‌پوشیم
چرا تو این همه از خلق، رو بپوشانی؟

چقدر بر سر بازارها قدم زده‌ای
که یک معامله سر گیرد از مسلمانی

چقدر موقع قحطی صدا زدیم تو را
و یادی از تو نکردیم در فراوانی

قرار بود بسازیم خانه‌ی دل را
چقدر ساخته شد خانه‌های اعیانی

چه عهدها که پس از هر دعای عهد، شکست
چه ندبه‌ها که نشد موجب پشیمانی

اضافه شد به غم تو چقدر سال به سال
و ما چقدر گرفتیم بی تو مهمانی

چقدر سینه‌زنی زود جای خود را داد
به پایکوبی نیمه شب خیابانی

چقدر در پی ما گشته‌ای چراغ به دست
میان همهمه‌ی کوچه‌ی چراغانی

نه روضه‌های محرم تو را تسلا داد
نه شاد کرد تو را جشن‌های شعبانی

خودت بیا بنشین و بخوان و اشک بریز
خودت خطیب، خودت مستمع، خودت بانی

بخوان که روضه از آن حنجره شنیدنی است
به لهجه‌ی عربی، با زبان قرآنی

بگو که روضه‌ی باز است خاطره‌هایت
بگو هرآن‌چه که نشنیده‌ایم و می دانی

بگو که خنجر شمر از قفا چه سخت برید
بگو که خون خدا کشته شد به آسانی

بگو حسین اگر داغ داشت، بر دل بود
بگو که داغ سنان بود روی پیشانی

بگو چگونه به هنگام آب نوشیدن
همیشه می رسی از تشنگی به حیرانی

فدای سرخی چشم سیاه تو که هنوز
درون گودی مقتل نماز می‌خوانی

به قدر چکه‌ای از اشک‌هات موجز نیست
چکیده‌ی همه‌ی شعرهای ایرانی

محمدحسین ملکیان
  • ناخوانده

غمش از لشگرش بزرگ‌تر است
خنجر از حنجرش بزرگ‌تر است

زینب از بس که داغ دید انگار
خیلی از مادرش بزرگ‌تر است

چه کند با علی اصغر که
نیزه ها از سرش بزرگ‌تر است

چه کند با علی اکبر که
سرش از پیکرش بزرگ‌تر است

هر قدر تیر حرمله دارد
از سر اصغرش بزرگ‌تر است

اربا اربا... همین بگویم که
اصغر از اکبرش بزرگ‌تر است

خوش به حال کسی که از انگشت
کمی انگشترش بزرگ‌تر است

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده