همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباسها
زدند روی دستشان مکاشفه شناسها
چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو
چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاسها
به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند
تو را رها نمی کند هنوز این تماسها
جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!
توجهی نمی کنی چرا به التماسها؟!
جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت
بیم خراش دارم از خواب تو روی یاسها
برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد
به درک تو نمی رسد شعور آس و پاسها
خدا درِ بهشت را محو کند نبینی اش
مباد باز در دلت زنده شود هراسها
به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم
گاه که می روم سر مزار ناشناسها
تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی
تو را زدند کافران پرت شود حواسها
کاظم بهمنی
- ۰ نظر
- ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۶