ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل آیینی» ثبت شده است

همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباس‌ها
زدند روی دستشان مکاشفه شناس‌ها

چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو
چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاس‌ها

به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند
تو را رها نمی کند هنوز این تماس‌ها

جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!
توجهی نمی کنی چرا به التماس‌ها؟!

جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت
بیم خراش دارم از خواب تو روی یاس‌ها

برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد
به درک تو نمی رسد شعور آس و پاس‌ها

خدا درِ بهشت را محو کند نبینی اش
مباد باز در دلت زنده شود هراس‌ها

به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم
گاه که می روم سر مزار ناشناس‌ها

تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی
تو را زدند کافران پرت شود حواس‌ها

کاظم بهمنی

  • ناخوانده

اول هر چیز را حیدر مشخص می‌کند
آخرش تکلیف را کوثر مشخص
می‌کند

حیدری نیمه ابری یا حسینی شدید
پس هوای خانه را مادر مشخص می‌کند

چشم می بندم صدای پای مادر درسرم
راه باقیمانده را تا در مشخص می‌کند

اولش آهسته بعدش با قدم های سریع
روضه را اینگونه تا آخر مشخص می‌کند

باصدا کردم تجسم صحنه را، ازچشم هم؛
گوش گاهی صحنه را بهتر مشخص می‌کند

در میان بسترش تکلیف کل شیعه را
فاطمه بایک تکان سر مشخص می‌کند

درمیان بچه‌های فاطمه ازاین به بعد
سهم غربت را فقط خواهر مشخص می‌کند

بین آقا زاده هایش هم مسیر روضه را
غالبا فرزند کوچکتر مشخص می‌کند

سرنوشت عالمی را میخ در معلوم کرد
بعد از این تکلیف را خنجر مشخص می‌کند

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

یک نفر بر گرد مولا با سپر چرخیده بود
بهتر است اینکه بگویم با پسر چرخیده بود

سرنوشت شیعه را جور دگر می زد رقم
در به سمت داخل کوچه اگر چرخیده بود

آمده مولا به پای خویش و بیعت کرده است
در تمام شهر این گونه خبر چرخیده بود

تا همین اندازه می گویم که از بس ضرب داشت
یک نفر سیلی زد اما پنج سر چرخیده بود

می شد از طرز قدم هایش بفهمی با شتاب
دور خود در عرض کوچه یک نفر چرخیده بود

آن که مصداق شریف جمله ی «لولاک» بود
سمت پهلویش چرا لولای در چرخیده بود

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

دیدم آتش را ولی در را نمی‌دانم چه شد
خُرد شد پهلو ولی پر را نمی‌دانم چه شد

پای ضارب بشکند وقتی که در را باز کرد
طفل رفت از دست، مادر را نمی‌دانم چه شد

شانه‌ی مادر که تکلیفش مشخص شد ولی
بعد از آن موهای دختر را نمی‌دانم چه شد

زد حسین از داغ مادر بر سرش اما چه سود
بعدها در کربلا سر را نمی‌دانم چه شد

فاطمه در اصل حیدر بود و حیدر فاطمه
فاطمه جان داد حیدر را نمی‌دانم چه شد

نیمی از خلقت میان خاک پنهان شد ولی
بارالها نیم دیگر را نمی‌دانم چه شد

خواستم تا آخر این شعر را امضا کند
آخر این شعر دفتر را نمی‌دانم چه شد

حسین طاهری

  • ناخوانده
ازل برای ابد مُلک لایزالش بود
چه فرق می‌کند آخر که چند سالش بود؟

حریم عرش خدا بود سقف پروازش
تمام وسعت عالم به زیر بالش بود

وجود خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگ کرب و بلا طفل خردسالش بود

پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچه‌ی شب قامت هلالش بود

به یک تجلی او هشت و چار صبح دمید
مقام آینگی وجهی از کمالش بود

زمین شب‌زده را رشک آسمان می‌کرد
اگر فزون‌تر از آن خطبه‌ها مجالش بود

امید مهدی‌نژاد
  • ناخوانده
بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه شب رو گرفته بود

آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود

دستی به دستگیره دروازه بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود

برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود...

پشت زمین شکست، خدا‌ گریه‌اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود

امید مهدی‌نژاد

  • ناخوانده

شدی شهید که غربت عیار داشته باشد
مدینه بعد تو شب های تار داشته باشد

سه آیه ات حسن و زینب و حسین شد اما
نشد که آخر کوثر چهار داشته باشد

چهل نفر وسط کوچه آه فکر نکردند
علی به خانه زنی باردار داشته باشد

چهل نفر همه مست سقیفه اند و مولا
به یاری از چه کسی انتظار داشته باشد

گمان نمی کنم این سان که در شکسته به دیوار
به کوچه فاطمه راه فرار داشته باشد

شفاعتم نکنی در حضور مرگ خوشم که
به احترام تو قبرم فشار داشته باشد

نه در حدود مدینه ست نه به سینه نگردید
مگر که می شود این زن مزار داشته باشد؟

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

ای نام تو خوشبوتر از آلاله و شب بو
یک عالمه گل کاشته‌ای در خَم ابرو

خورشید هم از شرق دو چشم تو می‌آید
هر صبح که در بند کنی حلقه گیسو

از دانه اشک دل زوّار تو رویید
بر گرد ضریحِ تو چنین حلقۀ بازو

مشغول طوافِ حرمت هر چه کبوتر
مهمان صفای قدمت هر چه پرستو

تصویر فلک یکسره در صحن تو پیداست
از بس که بدان بال ملایک زده جارو

تا صید کند یک نظر از گوشه چشمت
صیاد زده ناله که: "یا ضامن آهو"

پیش تو دراز است مرا دست گدایی
با کاسۀ دل، کاسۀ سر، کاسۀ زانو

ای ناب‌ترین مایۀ الهام غزل ها
با تو چه نیازی‌ست به معشوق و لب جو؟

بیمار توام آقا، نذرت دل تنگم
بنویس برای دل من نسخه و دارو

عباس احمدی

  • ناخوانده

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال ها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هرچه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون بجز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم؛ خیلی نمی مانم

کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم

رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده ی ساده
دوبیتی های باباطاهرم عریان عریانم

شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله ی چنگیزخان آمد؛ نمی دانم -

چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه ام می سوخت؛ گفتم آه...دیوانم...

چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم

من آن شاهم که پیش چشم من در کاخ، یک بانو
پی تحریم تنباکو شکسته تُنگ قلیانم

فراوان داغ دیدن ها؛ به مسلخ سر بریدن ها
حجاب از سر کشیدن ها؛ از این غم ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغ دار کشته ی حمام کاشانم

سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم!

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم!

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده