ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل آیینی» ثبت شده است

این حرم در طول سال از بس که زائر داشته
خاطرات خوب و شیرینی به خاطر داشته

فرق شهرت با تمام شهرها این است که
شهر زیبای تو هر فصلی مسافر داشته

هرکسی یک بار اگر حتی به مشهد آمده
دائما حال خوشی با آن مناظر داشته

آسمانت، گنبدت، صحن و سرای مرقدت
جایگاهی ویژه در شعر معاصر داشته

چون هوای غربت ما شاعران خسته را
با هوای غایبین، در حال حاضر، داشته

من به جرأت گفته‎ام قد تمام خادمان
بارگاهت تا همین امروز شاعر داشته

جالب است آقا! خیابان‎های اطراف حرم
نیمه شب‎ها هم شبیه روز عابر داشته

هر کسی مهر تو باشد در دلش، انگار که
در میان سینه یک صندوق جواهر داشته

باطن هر زائری با دیدنت شد روسپید
رو سیاهی را اگر حتی به ظاهر داشته

هر که با من بوده است از ابتدای این غزل
مطمئنم حال خوبی تا به آخر داشته

مریم کرباسی

  • ناخوانده

چون گل که زند خنده نسیم سحرى را
آموختم از زخم تنت جامه‌درى را

در مقتلت اى لاله به رنگ دل عشاق
خون گریه کنم هر ورق شوشترى را

اى ماه به نى رفته‌ى دیباچه‌ى خلقت!
آغاز کند داغ تو سال قمرى را

طرح کفنت زخم، تمام بدنت زخم
در پرده‌ى خون ساز کنم نوحه‌گرى را

کالاى مرا جز تو خریدار نباشد
از شوق تو دکّان زده‌ام بى‌هنرى را

محمد شمس

  • ناخوانده
باران ز دل ابر منظم که می افتد
تسبیح الهی ست دمادم که می افتد

یک قطره علی گوید و یک قطره محمد
باران به تن باغچه نم نم که می افتد

چون برگ درختی ست به پاییز دل من
در زیر قدم های تو کم کم که می افتد

در رتبه نشد چون عرق گریه کنانت
از دیده ی گل قطره ی شبنم که می افتد

خشنودی حق است به صوت صلواتت
وقتی که جلی باشد و درهم که می افتد

وقتی که تو گفتی همه جا، ذکر علی را؛
می گوید و پا می شود آدم که می افتد

تنظیم شود با صلواتی و به ذکرت؛
بالا برود یکسره قندم که می افتد

مهدی رحیمی
  • ناخوانده
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟

پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من اینگونه پریشان باشم

کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا جابر حیّان باشم

نمی از چشمه‌ی توحید مفضّل کافی‌ست
تا به چشمان تو یک عمر مسلمان باشم

غم حدیثی‌ست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثه‌ی چشم تو گریان باشم

مثل این بیت برایت حرمی می‌سازم
تا در آیینه‌ی ایوان تو حیران باشم

حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش می شد حرم شاه خراسان باشم

«صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود»
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم

سیدجواد میرصفی
  • ناخوانده

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را

پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم
در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را

به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد
کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را

جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی
علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را

محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را

شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم
خدا می دید در آیینه سیمای محمد را

چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست
شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را

چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی
که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را

که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی
شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را

شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی
همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟

سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم
علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را

یوسفعلی میرشکاک

  • ناخوانده

ای ممکن‌ الوجودتر از لامحال‌تر
ای ذوالجناح‌ات از من و ما ذوالجلال‌تر

در بارگاه قدس که جای ملال نیست
چشم از جمال مرگ تو شد پر زلال‌تر

حتا جناب او که زوالی براش نیست
از فخر زجرهای شما لایزال‌تر

سرهای قدسیان همه در جیب رفته و
الا به نام تو دهن از دیده لال‌تر

ای عاشقان روی تو هر لحظه بیش‌تر
ای گلچه‌ی حضور تو هی پایمال‌تر

ای احتیاط واجب ذبح‌ات به شرع وصل
ای خونت از شراب بهشتی حلال‌تر

ای گفته‌های آدمیان از تو هیچ هیچ
ای بر سر چه گفتن تو قیل و قال‌تر

از دست مستی تو و هفتاد و دو سبوت
خون گریه کرد لاله و چشم غزال... تر

ای ماه اگر بتابد از ایوان به عشق توست
ای شمس در مقام تو از سیب کال‌تر

بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دست من به گردن‌اش از سگ دوال‌تر

پرهای روی خوود تو سیمرغ پر نبود؟
از تهمتن‌ترین جهان شکل زال‌تر!

از باغ توست میوه‌ی دردانه میبرند
هی میوه‌های نارس و هی کال و کال‌تر

شاید نباید آخر این شعر گریه را...
وقتی که جوهر قلمت در زوال‌تر

علیرضا مؤمنی

  • ناخوانده

ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا، یا جواهر است؟

راهی شدی به سمت رسیدن به اصل خویش
دور از نگاه شهر که فکر ظواهر است

دل های شست‌وشو شده و پاک بی‌شمار
چشمی که تر نگشته در این جاده نادر است

سیر است گرچه چشم و دلت از کرامتش
در این مسیر سفرۀ افطار حاضر است

وقتی که در نگاه تو مقصد حرم شود
پاگیر جاده می‌شود آن  دل که عابر است

با آب وتاب سینه‌زنان گرم قل‌قل است
کتری آب جوش که در اصل شاعر است

فنجان لب طلا پروخالی که می‌شود
هر بار گفته‌ام نکند چای آخر است

میثم داودی

  • ناخوانده

دست اگر باشد دخیل کنج دامان بهتر است
از نماز شب توسل بر کریمان بهتر است
 
دل ولو کوچک، به لطف تو بزرگی می کند
یک ده آباد از صد شهر ویران بهتر است
 
حرف ما آن است که آهوی نیشابور گفت
گاه مدیونت شدن از دادنِ جان بهتر است
 
سایه ای که بر سرم افتاد، عزت پخش کرد
سایه ی گلدسته از تاج سلیمان بهتر است
 
دست بر سفره نبردم تا خودت تعارف کنی
تعارف اهل کَرم از خوردن نان بهتر است
 
یک کمی بنشین کنار ما، پذیرائی بس است
میزبان که می نشیند حال مهمان بهتر است
 
صبح محشر هر کسی دنبال یاری می دود
یار ما باشد اگر شاه خراسان، بهتر است

علی‌اکبر لطیفیان

  • ناخوانده

من ندیدم که کریمی به کرم فکر کند
به چه مقدار به زائر بدهم فکر کند

از شما خواستن عشق است ضرر خواهد کرد
هر که در وقت گدایی به رقم فکر کند

بهتر این است که زائر اگر آمد به حرم
دو قدم عشق بورزد سه قدم فکر کند

به کف صحن به گنبد به غم گوهرشاد
زیر این قبه به هستی به عدم فکر کند

به دو گلدسته دو تا ساق به دوش گنبد
به رواقی که شده پیش تو خم فکر کند

به چرا سال گذشته دو سه بار و امسال-
فقط این بار...به این قسمت کم فکر کند

به خودش... نه به کسانی که به یادش آمد
چون که در آینه کاری حرم فکر کند

موقع دست به سینه شدن و عرض سلام
کربلایی شده هرکس به علم فکر کند

چون که از باب جواد تو کسی داخل شد
خنده داراست که دیگر به قسم فکر کند

دیر وقتی ست که تا در حرمت دم بدهد
جای دم حضرت عیسی به دو دم فکر کند

بهترین نوع زیارت شده اینکه امشب
هم کسی گریه کند پبش تو هم فکر کند

مهدی رحیمی

  • ناخوانده
تو غربت غربا را خودت غریب‌ترینی
شهنشها! فَتَلقّی! به سرِّ حضرت باری

هزار لیل گذشت و به لیلی‌ام نرسیدم
هنوز در شب اول نشسته‌ام به نزاری

تو آنچه هست بگو تا من آنچه نیست بگویم
تبارک الّه از این خمره‌های سر به خماری

به خون شمس شهیدت دو قطره گرم‌ترم کن
که خاک کشته برآید به سرخِ صورتِ ناری

چه آهوانِ مقامی کرشمه باز ِ تو هستند
مگر چه راحتِ امنی قرار بود بیاری

تو و ضمانت گل ها، من و شکوفه‌ی شعری
که مستِ عطر تو باشد مشام مشک تتاری

تو وحی سینه‌گشایی کتابتی به ورق کن
که خط به جلوه درآید؛ نگار را بنگاری

من از منازل فقرم تو از مراتب غایی
منم درخت زمستان تویی نسیم بهاری

من و دخیلِ چگونه... من و چقدر نزاری
من و به قبله‌ی سلطانی تو چشم به زاری

حافظ ایمانی
  • ناخوانده