ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آیینی» ثبت شده است

کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده
در دل دریای دشمن بی مهابا ایستاده

لرزه می افتد به جان خیل دشمن از خروشش
وز نهیبش قلب هستی، نبض دنیا ایستاده

می گذارد پای بر فرق شط از دریا دلی ها
وه چه بشکوه و تماشایی است دریا ایستاده

گر چه زینب زیر بار داغ ها از پا نشسته
تکیه کرده بر عمود خیمه ها، تا ایستاده

او که دارد فطرتی نازک تر از آیینه حتی
در مصاف خصم؛ چون کوهی ز خارا ایستاده

با غریو «ما رایت فی البلا الا جمیلا»
پیش روی آن همه زشتی چه زیبا ایستاده!

از قیام کربلا این درس را آموخت باید:
ظلم را نتوان ز پا انداخت الا ایستاده

این پیام تک سوار ظهر عاشوراست یاران:
مرگ در فرهنگ ما زیباست اما ایستاده

محمدعلی مجاهدی
  • ناخوانده

آتش چقدر رنگ پریده است در تنور
امشب مگر سپیده دمیده ست در تنور؟

این ردّ پای قافله‌ی داغ لاله هاست؟
یا خون آفتاب چکیده است در تنور؟

این گل‌فروش کیست که یک ریز و بی امان
شیپور رستخیز دمیده است، در تنور

چون جسم پاره‌پاره‌ی در خون تپیده‌اش
فریاد او بریده‌بریده است در تنور

از دودمان فتنه‌ی خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده است، در تنور

جز آسمان ابری این شام کوفه سوز
خورشیدِ سر بریده که دیده است در تنور؟

دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سر بریده، دویده است در تنور؟

امشب چو گل شکفته‌ای از هم، مگر گلی
گل‌بوسه از لبان تو چیده است، در تنور؟

در بوسه‌های خواهر تو، جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیده است، در تنور

آن شب که ماهتاب، تو را می‌گریست زار
دیدم که رنگ شعله پریده است، در تنور

محمدعلی مجاهدی

  • ناخوانده
تا گریه بر حسین تمنای خلقت است
بین من و تمام ملائک رقابت است

نزدیک می‌کند دل ما را به هم حسین
این اشک روضه نیست، که عقد اخوت است

مقبول اگر شده‌ست نمازی که خوانده‌ایم
مُهر قبولی‌اش به خدا مهر تربت است

ما از غدیر، سینه‌زن کربلا شدیم
این دست‌های رو به خدا دست بیعت است

پیدا شدیم هرچه در این راه گم شدیم
یعنی فقط حسین چراغ هدایت است

قرآن و منبر و دو سه خط روضهٔ عطش
ساعات خوب هفته همین چند ساعت است

حالا که بغض، بسته به من راه حرف را
مقتل بخوان که موقع ذکر مصیبت است

سعید پاشازاده
  • ناخوانده

در خودم مانده بودم و ناگاه تا به خود آمدم محرم شد
چشم بستم درون خود باشم کربلای غمت مجسّم شد 

همه ی آنچه روضه خوان می گفت پشت این چشم بسته می دیدم
بی خود از خود سیاه پوشیدم کار ده روزم اشک و ماتم شد

عبد بودن ، غلامتان بودن آرزوی محال و دوری بود
هرکجا سر زدم نشد امّا وسط روضه ی تو کم کم شد 

در زمین ما در آسمانها هم جمع پیغمبران عزادارت
سینه زن نوح ، گریه کُن عیسی ، روضه خوان غم تو آدم شد 

رشته اتّصال من با تو نخ پرچم سیاه هیأت بود
من که ممنونم از علمدارت باز دستم دخیل پرچم شد 

معتقد بودم از همان اول عشق یعنی حسین یعنی تو
وسط روضه ی سه ساله و شام اعتقادم به عشق محکم شد 

راستی دخترم همین امشب تشنه ی آب شد لبش خشکید
یادم افتاد چشم نم دارت با نگاه رقیّه پر غم شد

یادم آمد که مشک بی سقّا التماس لب تو را می کرد
یادم آمد رسیدی و قدّت از کمر تا شد از کمر خم شد

محسن ناصحی

  • ناخوانده
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها

سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
 
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها

همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها

خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها

عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟

"این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟

یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها

بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها

مهدی جهاندار
  • ناخوانده

خدا می خواست تا تقدیر عالم اینچنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد

خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتی ماورای دیده ی روح الامین باشد

خدا می خواست از رخساره ی خود پرده بردارد
خدا می خواست تا دست خودش در آستین باشد

علیٌّ حُبّهُ جُنّه ، قسیمُ النّار والجَنّه
خدا می خواست آن باشد، خدا می خواست این باشد

علی را قبل از آدم آفرید و در شب معراج
به پیغمبر نشانش داد تا حقّ الیقین باشد

به جز نام علی در پهنه ی تاریخ نامی نیست
که بر انگشتر پیغمبران نقش نگین باشد

به جز او نیست دستاویز محکم در دل طوفان
به جز او نیست وقتی صحبت از حبل المتین باشد

مرا تا خطبه های بی الف راهی کن و بگذار
که بعد از خطبه ی بی نقطه ی تو نقطه چین باشد

مرا در بیت بیت شعرهایم دستگیری کن
غزل های تو بی اندازه باید دلنشین باشد

غزل لطف خداوند است، شاعرها خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیرالمؤمنین باشد

احمد علوی

  • ناخوانده

روز و شب بر لب خود آیه ی لبخندی داشت
در فراوانی غم ها دل خرسندی داشت

عرش از روز ازل خانه ی او بود ولی
در شگفتیم که با خاک چه پیوندی داشت

از در قلعه بپرسید خودش خواهد گفت
فاتح قلعه چه بازوی تنومندی داشت

شرط توحید حقیقی ست ارادت به علی
هر که شد بنده ی مولا چه خداوندی داشت

مادرم در شرف مرگ فقط گفت: علی
پدرم موقع مردن به لبش پندی داشت...

که به این طایفه در هر دو جهان راغب باش
پسرم! طالب فرزند ابوطالب باش

احمد علوی

  • ناخوانده

در دست تو عیار کرم می شود زیاد
در سایه سار اسم تو کم می شود زیاد

نوبت به گفتن از سر زلفت که می شود
بی شک شهید اهل قلم می شود زیاد

مثل نَفَس برای رضایی که بی گمان
در بازدم علاقه به دم می شود زیاد

در مٙسلٙک جواد اگر قول جود رفت
وقت وفای وعده رقم می شود زیاد

باب الجواد چیست که در بین زائران
آن جا که می رسند قسم می شود زیاد

باب الجواد چیست که هر کس از آن گذشت
در چشم هاش شوق حرم می شود زیاد

من مانده ام که مثل تو در بین اهل بیت
از زن چرا به مرد ستم می شود زیاد؟

در چشم سرمه ایِ  گُهَرشاد دم به دم
شادی افول کرده و غم می شود زیاد

وقتی که اُمِّ رذل تأسّی به جعده کرد
در فکر او علاقه به سم می شود زیاد

حالا مسیر روضه به جایی رسیده که؛
پیش امام چار قدم می شود زیاد

گودال نیست حجره اش اما به پیکرش
از ضرب تیر و نیزه وَرَم می شود زیاد

گاهی شبیه اکبر و چون قاسم اینچنین؛
هم می شود خلاصه و هم می شود زیاد

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

در دلم انداخته حال رجا و بیم را
جذبه ذی‌القعده آتش می زند تقویم را

دارد امشب از شمال شرق احسان می وزد
می شناسد این گدا سلطان آن اقلیم را
 
می شود آقا بدان زائر سرا راهم دهد؟
می نشینم تا محقق سازد این تصمیم را

یا رضا (ع)! اذن دخول ماست، نام مادرت
مرحمت کن رخصت پا بوسی و تعظیم را

دوری از ایوان طلایت، نقره داغم کرده بود
خوب شد کندم ز دل این غُده بدخیم را

پای سقّاخانه ات مخلوط کردم در سبو
زمزم تکریم را و چشمه تسنیم را

گوشه دارالشّفای پنجره فولاد تو
خوب می‌شد نذر می‌کردم همه هستیم را

باید اسماعیل را در طوس قربانی کند
تا خدا مقبول سازد حج ابراهیم را

بیرق سبز رضا، قصد هلاکم داشت... حیف
کاش بالا برده بودم پرچم تسلیم را!

عباس احمدی

  • ناخوانده

به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی فهمم

تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتی
به دل افتادن گاه و گدارت را نمی فهمم

زیارت نامه می خوانم  دلم از نور لبریز است
"اگر چه گاه معنای عبارت را نمی فهمم"

تو پرواز مرا در اوج می خواهی و می دانی
من از بس در قفس بودم اسارت را نمی فهمم

به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم
غریبی آه درد بی شمارت را نمی فهمم
::
به هر زائر سه جا سر می زنی-دلگرمی ام این است-
زیارت نه ولی قول و قرارت را که می فهمم

حسین عباسپور

  • ناخوانده