ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها

سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
 
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها

همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها

خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها

عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟

"این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟

یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها

بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها

مهدی جهاندار
  • ناخوانده

خدا می خواست تا تقدیر عالم اینچنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد

خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتی ماورای دیده ی روح الامین باشد

خدا می خواست از رخساره ی خود پرده بردارد
خدا می خواست تا دست خودش در آستین باشد

علیٌّ حُبّهُ جُنّه ، قسیمُ النّار والجَنّه
خدا می خواست آن باشد، خدا می خواست این باشد

علی را قبل از آدم آفرید و در شب معراج
به پیغمبر نشانش داد تا حقّ الیقین باشد

به جز نام علی در پهنه ی تاریخ نامی نیست
که بر انگشتر پیغمبران نقش نگین باشد

به جز او نیست دستاویز محکم در دل طوفان
به جز او نیست وقتی صحبت از حبل المتین باشد

مرا تا خطبه های بی الف راهی کن و بگذار
که بعد از خطبه ی بی نقطه ی تو نقطه چین باشد

مرا در بیت بیت شعرهایم دستگیری کن
غزل های تو بی اندازه باید دلنشین باشد

غزل لطف خداوند است، شاعرها خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیرالمؤمنین باشد

احمد علوی

  • ناخوانده

روز و شب بر لب خود آیه ی لبخندی داشت
در فراوانی غم ها دل خرسندی داشت

عرش از روز ازل خانه ی او بود ولی
در شگفتیم که با خاک چه پیوندی داشت

از در قلعه بپرسید خودش خواهد گفت
فاتح قلعه چه بازوی تنومندی داشت

شرط توحید حقیقی ست ارادت به علی
هر که شد بنده ی مولا چه خداوندی داشت

مادرم در شرف مرگ فقط گفت: علی
پدرم موقع مردن به لبش پندی داشت...

که به این طایفه در هر دو جهان راغب باش
پسرم! طالب فرزند ابوطالب باش

احمد علوی

  • ناخوانده

در دست تو عیار کرم می شود زیاد
در سایه سار اسم تو کم می شود زیاد

نوبت به گفتن از سر زلفت که می شود
بی شک شهید اهل قلم می شود زیاد

مثل نَفَس برای رضایی که بی گمان
در بازدم علاقه به دم می شود زیاد

در مٙسلٙک جواد اگر قول جود رفت
وقت وفای وعده رقم می شود زیاد

باب الجواد چیست که در بین زائران
آن جا که می رسند قسم می شود زیاد

باب الجواد چیست که هر کس از آن گذشت
در چشم هاش شوق حرم می شود زیاد

من مانده ام که مثل تو در بین اهل بیت
از زن چرا به مرد ستم می شود زیاد؟

در چشم سرمه ایِ  گُهَرشاد دم به دم
شادی افول کرده و غم می شود زیاد

وقتی که اُمِّ رذل تأسّی به جعده کرد
در فکر او علاقه به سم می شود زیاد

حالا مسیر روضه به جایی رسیده که؛
پیش امام چار قدم می شود زیاد

گودال نیست حجره اش اما به پیکرش
از ضرب تیر و نیزه وَرَم می شود زیاد

گاهی شبیه اکبر و چون قاسم اینچنین؛
هم می شود خلاصه و هم می شود زیاد

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

سولقان گویند بالای کن است
اینچنین تکلیف ما هم روشن است

تیر عاشق می‌خورد اغلب به سنگ
بسکه قلب دلبران از آهن است

ای زلیخا، بی‌خیال قصه شو
یوسف و این یک‌قلم پیراهن است

آنکه دستش توی بیت‌المال نیست
یا سرش آن‌توست، یا نه، کودن است

دست آقایان به‌کلی توی کار
دست بیکاران وبال گردن است

گفتم این فیش نجومی مال کیست
جیم چه حه گفت: عه مال من است

ژن اگر داری برو تکثیر کن
نان ژن‌داران درون روغن است...

هم مزن، گر ته بگیرد بهتر است
آنکه تا ته می‌زند هم، هم‌زن است

شاعران از جنس داخل می‌خرند
غالباً سیگارشان هم بهمن است

دخترم، از شاعران پرهیز کن
شاعر عاشق نیست، شاعر مخ‌زن است

شب مخ بیچاره را دستش بده
صبح گرم پختن است و خوردن است

من خودم هم تا حدودی شاعرم
حرف من حرفی دقیق و متقن است

زن اگر دارد سبیل، او مرد نیست
مرد اگر بردارد ابرو را زن است

دوست آن باشد که گیرد دست دوست
جای دیگر را بگیرد دشمن است

امید مهدی‌نژاد

  • ناخوانده

در دلم انداخته حال رجا و بیم را
جذبه ذی‌القعده آتش می زند تقویم را

دارد امشب از شمال شرق احسان می وزد
می شناسد این گدا سلطان آن اقلیم را
 
می شود آقا بدان زائر سرا راهم دهد؟
می نشینم تا محقق سازد این تصمیم را

یا رضا (ع)! اذن دخول ماست، نام مادرت
مرحمت کن رخصت پا بوسی و تعظیم را

دوری از ایوان طلایت، نقره داغم کرده بود
خوب شد کندم ز دل این غُده بدخیم را

پای سقّاخانه ات مخلوط کردم در سبو
زمزم تکریم را و چشمه تسنیم را

گوشه دارالشّفای پنجره فولاد تو
خوب می‌شد نذر می‌کردم همه هستیم را

باید اسماعیل را در طوس قربانی کند
تا خدا مقبول سازد حج ابراهیم را

بیرق سبز رضا، قصد هلاکم داشت... حیف
کاش بالا برده بودم پرچم تسلیم را!

عباس احمدی

  • ناخوانده

به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی فهمم

تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتی
به دل افتادن گاه و گدارت را نمی فهمم

زیارت نامه می خوانم  دلم از نور لبریز است
"اگر چه گاه معنای عبارت را نمی فهمم"

تو پرواز مرا در اوج می خواهی و می دانی
من از بس در قفس بودم اسارت را نمی فهمم

به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم
غریبی آه درد بی شمارت را نمی فهمم
::
به هر زائر سه جا سر می زنی-دلگرمی ام این است-
زیارت نه ولی قول و قرارت را که می فهمم

حسین عباسپور

  • ناخوانده
ای سلام گرم خورشید از فراسوها به تو
شب پناه آورده با انبوه شب‌بوها به تو

بغض خود را ابرها پیش تو خالی می‌کنند
از غم صیاد می‌گویند آهوها به تو

ای ضریحت عشق! از هر لذتی شیرین‌تر است
لحظه‌ای که می‌رسد دست النگوها به تو

چون کبوتر دست برمی‌داشتند از رسم کوچ
فکر می‌کردند اگر روزی پرستوها به تو

نسخه‌ی درماندگان است آب سقاخانه‌ات
ای که دارد بستگی تأثیر داروها به تو

نغمه‌ی نقاره یک سو، یک طرف هوهوی باد
من دلم را داده‌ام در این هیاهوها به تو

سیده تکتم حسینی
  • ناخوانده
ادخلوها بسلامٍ آمنین... در باز شد
از میان جمعیت راهی به این سر باز شد

در حرم سهل است، حتی در دل میدان مین
هر زمان که یارضا گفتیم، معبر باز شد

اول نامش که آمد بر زبانم سوختم
در دلم بال صد و ده تا کبوتر باز شد

از صدای گریه‌ی زن‌ها یکی واضح‌تر است
خوش به حالش بعد عمری بغض مادر باز شد

دار قالی... پنجره فولاد... مادر سال‌ها
بس که روی هم گره زد بخت خواهر باز شد

نان حضرت، آب سقاخانه، اشکی پر نمک
سفره‌ی یک شعر آیینی دیگر باز شد

مادر از باب‌الرضا رد شد، به من رو کرد و گفت:
بچه که بودی زبانت پشت این در باز شد

محمدحسین ملکیان
  • ناخوانده

مضمون بکر غیر تو پیدا نمی کنم
جز مدح دوست، لب به سخن وا نمی کنم

معنای پاک اسم تو در هیچ واژه نیست
من با پیاله دست به دریا نمی کنم

در وصف آستین سخن را به هیچ روی
صد سینه حرف دارم و بالا نمی کنم

من ذرّه ام که خانه ی خورشید خویش را
از هیچ کس به جز تو تقاضا نمی کنم

ای گنبد همیشه مطهّر به عطر اشک
جز در حریم کوی تو مأوا نمی کنم

در آستان بخشش تو چون حضور شمع
جز با سرشک و شعله مدارا نمی کنم

آن قدر سربلند بر ایوان نشسته ای
کز دور هم به جز تو تماشا نمی کنم

پیش تو دست مثل علف می زنم به خاک
چون سرو، سر به سوی ثریّا نمی کنم

نامم اگر غلام رضا هست، خویش را
با نردبان اسم تو بالا نمی کنم

غلامرضا شکوهی

  • ناخوانده