ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

گل شد، بر آمد پیکرم، آهسته آهسته
انگار دارم می‌پرم آهسته آهسته

انگشترم، مهرم، پلاکم، چفیه‌ام، عطرم
پیدا شد از دور و برم آهسته آهسته

آهسته آهسته سرم از خاک می‌روید
از خاک می‌روید سرم آهسته آهسته

جز نیمه‌ ای از من نمی‌یابید، روزی سوخت
در شعله نیم دیگرم آهسته آهسته

امروز بعد از سالها زاییده خواهد شد
ققنوس از خاکسترم آهسته آهسته

خوابیده‌ام بر شانه‌ها و می‌برندم… نه
تابوت را من می‌برم آهسته آهسته

آن پیرزن، این زن به چشمم آشنا هستند
دارم به جا می‌آورم آهسته آهسته

خواندم: پدر خالی‌ست جایش این خبر می‌ریخت
از چشم‌های خواهرم آهسته آهسته

دیگر برای آستین بالا زدن دیر است
این را بگو با مادرم آهسته آهست

مهدی فرجی
  • ناخوانده

زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمراً سَر نخواهد کرد

مبادا بشنود یک تار مویش زلّه‌ام کرده
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد

خرابم کرد چشم گربه¬یی وحشی و می¬دانم
عرق‌های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشقم
که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد

جنون شعر من را نسل¬های بعد می¬فهمند
که فرزند تو جز من جُزوه‌یی از بر نخواهد کرد

برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم
دلیل شورِ «مهدی» در غزل... باور نخواهد کرد

بگویی، می‌روم زخمم زدی امّا نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت امّا شَر نخواهد کرد

مهدی فرجی

  • ناخوانده

بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هر آنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد

فقط سه‌ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد

هزار مرتبه پرسید و پاسخی نشنید:
کسی ز حال پدر جانِ ما خبر دارد؟

غریب نیست میان خرابه، زینب هست
که آشنا فقط از آشنا خبر دارد

به عمه گفت: گمانم پدر نمی داند...
به گریه گفت: عزیزم! چرا... خبر دارد!

از آنچه بر تو گذشته است کربلا تا شام
تنش جدا و سرش هم جدا خبر دارد

سیدمسعود طباطبائی

  • ناخوانده

گرگم و دربه‌در خصلت حیوانی خویش
ضرر اندوختم از این همه چوپانی خویش

تا نفهمند خلایق که چه در سر دارم
سالیانی زده ام مُهر به پیشانی خویش!

منم آن ارگ! که از خواب غروز آمیزش
چشم واکرده سحرگاه به ویرانی خویش

رد شدی از بغل مسجد و حالا باید
یا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش

گاه دین باعث دلسنگی ما آدم هاست
حاجیان رحم ندارند به قربانی خویش

توبه گیریم که بازست درش! سودش چیست؟!
من که اقرار ندارم به پشیمانی خویش!

مُهر را پس بده ای شیخ که من بگذارم
سر بی حوصله بر نقطه ی پایانی خویش!

حسین زحمتکش

  • ناخوانده

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر نه!

دل خون شدهی وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه!

فاضل نظری

  • ناخوانده

به رسم صبر باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر
مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است؛ عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم هایش تیرباران کرد تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد

سجاد سامانی

  • ناخوانده
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچ‌کس
روی ماهت را نبیند، آخر این‌جا هیچ‌کس...

مثل رودی راه افتادیم و نجوا می‌کنیم
زیر لب: ما عاشقیم و غیر دریا هیچ‌کس...

زندگی کشف است، ورنه سیب‌هایی سرخ‌تر
سال‌ها از شاخه می‌افتاد، امّا هیچ‌کس...

من تو را دارم، همین کافی است! دخترهای شهر
روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچ‌کس!

آسمان‌ها را به دنبال تو می‌گشتیم عشق!
در زمین پیدا شدی، جایی که حتّی هیچ‌کس...

کوله بارت را مهیّا کن که فصل رفتن است
مرگ شوخی نیست، می‌دانی که او با هیچ‌کس...

محمدحسین نعمتی
  • ناخوانده
آدمی هرگز دلش اینقدر می لرزید؟! نه
اینهمه آدم به آدم عشق می ورزید؟! نه

هر که هرکس را که رد می شد بغل می کرد؟! نه
یا که هر که هر که را می دید می بوسید؟! نه

هیچ قومی مثل ما در طول تاریخ این همه
با دلش ور رفت؟ با احساس خود لاسید؟! نه

هیچکس مثل من و تو هر مرض را عشق خواند؟
یا که بد بختیش را لطف خدا نامید؟! نه

ملتی داری سراغ اینطور بی چون و چرا
چشم بسته کرده باشد هر چه را تایید؟! نه

اصلا از هر مرجع تقلید می خواهی بپرس
عاقل از نادان خدایی می کند تقلید؟! نه

پس چه طوری "ای برادر تو همه اندیشه ای"؟
خر لگد زد پای استدلالیون لنگید؟! نه

این همه انگشت ما خاراند آیا پشت ما
واقعا خاراند آنجا را که می خارید؟! نه

هیچکس این روزها در جای خود آرام نیست
واقعا چیزی زمین را می کند تهدید؟! نه

این همه از آسمان بارید بر روی زمین
از زمین یک مرتبه بر آسمان بارید؟! نه

فرض کن دوزاری ما دیر می افتد، مگر
خواجه روی دیگر این سکه را هم دید؟! نه

با دو تا قفلی که خورده بر توالت های شهر
امنیت شد برقرار و قائله خوابید؟! نه

گوش ها را می توان پیچاند اما بی صدا
می توان پیچاند، وقتی که صدا پیچید؟! نه

این همه رنگ شما ساعت به ساعت شد عوض
اندکی دنیا کند تغییر می میرید؟! نه

بی بهاران هیچ لطفی دارد آیا روزگار؟
لذتی دارد بدون سبزه آیا عید؟! نه

در دل بستان اگر می مرد شوق زندگی
گل جوان می شد؟ درختی سبز می پوشید؟! نه

شیخ را گفتم چرا اینقدر می پایی مرا؟
هیچ معلوم است دنبال چه می گردید؟! نه

نکته سنجی گفت پاییدن همان پایندگی است
گر نمی پایید تا امروز می پایید؟! نه

"یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خفه"
این همه گفتی کسی حرف تو را فهمید؟! نه

رحیم رسولی
  • ناخوانده

جو فروشان در جهان گندم نمایی می کنند
دزدهای ناگرفته پادشایی می کنند

عده ای در دزد بازار جهان پر فریب
پول می دزدندند و جمعی دلربایی می

عده ای هم دزدکی از این کتاب و آن کتاب
کارشان این است مضمون جابه جایی می کنند

چند فصلی از کتاب این و آن کش می روند
چند بابی هم از آن و این گدایی می کنند

چون کتابی ساختند از روی دست این و آن
می روند اینجا و آنجا رونمایی می کنند

با کتابی که فقط جلدش تفاوت می کند
از کتاب دیگران ، هی خودستایی می کنند

می برند از اهل مجلس صبر و از خود آبرو
بس که در پشت تریبون ژاژخایی می کنند

پیش غازی و معلق بازی و ناز و ادا؟
در حقیقت این جماعت بی حیایی می کنند

نام آن را رونمایی می گذارند، ای عجب!
با کمال معذرت پُررو نمایی می کنند

محمدرضا ترکی

  • ناخوانده

صبحت بخیر آفتابم دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و تو جز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغض کهنه روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی تو خوبی یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد آرام آرام آرام
از عشق گفتی دلم ریخت اما تو ترسیدی انگار

گفتی رها کن خودت را پیشم که هستی خودت باش
گفتم اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خواب پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار

اصغر معاذی مهربانی

  • ناخوانده