ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

  • ناخوانده

آسمان می‌سوزد از سوز نوای آب آب
آه اگر در نینوا نم نم شود نایاب آب

حاجتِ بعد از نمازِ مادرِ بی‌شیر، شیر
چاره لب‌های خشک کودک بی‌تاب، آب

بین بیداری که غیر از تشنگی چیزی ندید
شاید این کودک ببیند قطره‌ای در خواب آب

روی لب‌هایش هزاران نکته تاول زده
روی هر تاول نوشته "یا اولی الالباب" آب
□□□
لب: خمار و چشم: مست و مشک: جام و اشک: می
می‌شود آماده‌ی مهمانی مهتاب آب

مرد دریا دل به سمت رود راه افتاده‌است
دارد از شوق ملاقاتش دلی شاداب آب

بیدل و دلدار کی از هم جدا خواهند شد
"تا ابد گرداب در آب است و در گرداب آب"

اشک می‌کوشد به هر نحوی شده جاری شود
تا بریزد پشت پای او کمی ارباب آب

تشنه برگشت از شریعه آبروی آب ریخت
از سر شرمندگی شد چکه چکه آب آب

موج‌ها آشفته، نبضش نامنظم می‌زند
از تمنای «برادر جان مرا دریاب» آب
□□□
آب می‌نوشند و نامش را به نیکی می‌برند
تا قیامت عکس سقا را گرفته قاب آب

حامد تجری

  • ناخوانده

ای حسن‌زاده! حسن در حسن‌اَت می‌بینم
روح توحید میان سخنت می‌بینم
 
روی لب‌های تو با نیزه نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت می‌بینم
 
گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که به‌هم‌ریخته زلف شکنت می‌بینم
 
پدری کرده‌ام و بوسه ز تو حق من است
اثر نعل به روی دهنت می‌بینم
 
پسرم‌، یوسف نجمه چه سرت آوردند؟
پنجه‌ی گرگ بر این پیرهنت می‌بینم
 
ماندم از اسب چگونه به زمین افتادی
جای نیزه ز دو سو بر بدنت می‌بینم
 
قدری آرام بگیری، بغلت می‌گیرم
این چه وضعی‌ست که بر حال تنت می‌بینم
 
هر چه بالا بکشم سینه‌ی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان بدنت می‌بینم

قاسم نعمتی

  • ناخوانده

گرفتم اینکه رفت از خاطر من این بداقبالی
چگونه سر کنم دور از تو با گهواره خالی

تبر در باغ کاری کرد با این میوه ی نورس
که حتی پخته شد از شعله‌های داغ او، کالی

من از لبخندهایت بر سر آن نیزه فهمیدم
که بعد از رفتنت دیگر غم‌انگیز است خوشحالی

پر و بال تو رشک جمله‌ی سنگین دلان گشته‌ست
که رفتی بر سر نی‌های کوفی با سبک بالی

دلم می‌خواست تا در تو ببینم قد کشیدن را
و حتی قد نداد این مدت اندک به یک سالی

اگر آن قبر کوچک را به پشت خیمه می‌دیدند
به من دیگر نمی گفتند زن‌ها؛ از چه می نالی؟

تکان دادم هزاران بار این گهواره را مادر!
ولی خالی، ولی خالی، ولی خالی، ولی خالی...

پیمان طالبی

  • ناخوانده

کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی می‌کند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی می‌کند

مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند

قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم
حصر "الزهرا" و آبادان چه فرقی می‌کند

مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند

شعله در شعله تن ققنوس میسوزد ولی
لحظه آغاز با پایان چه فرقی میکند

سیدمحمدمهدی شفیعی

  • ناخوانده

 یک‌بار دگر آمد و شد حسن تو مطلع
حسنی که رسیده‌ست به ته تا خود مقطع

چون تشت که در آن رود از چکه‌ی لوله
یا بشکه که در آن رود از نشتی منبع

مظروف تو گنجایش مظروف مرا ظرف
در شعشه‌ات غرق شدم نور مشعشع

ماییم دو جسمی که چپیدم به یک روح
چون لوزی پنهان شده در خیک مربع

هستیم دو مضمون نه به صورت که به معنا
تو شعر بلا‌وزنی و من نثر مسجع

شد عقل ز دستم چه بگویم که به آغل
افتاد مسیرم، به لبم مع مع و بع بع

گویند رفیقان که شدی چون بز اخفش
بز نیست فقط آنکه چریده‌ست به مرتع

گویا سند صحبتشان هست کتابی
از قرن یکم با قلم ابن مقفع

من هیچ ندانم که خودم جامه دریدم
یا جامه کن تحفه مرا کرد مخلع

چون آتش عریان زغالم بنما رخ
تریاک پریچهره‌ی در  جلد مشمع!

حتی صنما کرده رها جور و جفا را
اوقات مرا کم بشو ای دوست مصدع

دیری‌ست که مشق من بیچاره فغان است
از بسکه جزع کرده دلم گشته مفزع!

سعدی نتواند که چنین شعر بگوید
اینگونه مقفا که نگردیده مصنع

واویلا لیلا! انا مجنون و اَحِبّک
تقدیم تو باد این غزل چرت ملمع!

سیدجواد میرصفی

  • ناخوانده

خسته شدم، بریده ام آقا، شتاب کن
یا انتخاب کن بخرم، یا جواب کن

برگشتنم همان و فنا گشتنم همان
هرچه پل است پشت سر من خراب کن

چله نشین میکده ی روضه ام کنید
این غوره های اشک مرا هم شراب کن

در این بساط، گریه مرا سیر می کند
آتش بزن، بیا؛ جگرم را کباب کن

حالا که خرجِ کربُبلایم به پای توست
از سهم الأرث مادری خود حساب کن

محشر وبال گردنتانم حلال کن!
دست مرا بگیر و دوباره ثواب کن

رویم سیاه! روز قیامت به جای من
بنشین و با خدا تو حساب و کتاب کن

نام مرا عزیز نیندازی از قلم!؟
لطفی کن و بهشت، حضور و غیاب کن

وحید قاسمی

  • ناخوانده
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نماند حسین ِ بی‌عباس
به جای خواهری آن جا، برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادر، که مادری کردی

تو خواهریّ و برادر، تو مادریّ و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

به روی نیزه، سر آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردیّ و سروری کردی

پس از حسین، چه بر تو گذشت، وارث درد!
به خون نشستی و در خون، شناوری کردی

حسینِ دیگری آن جا پس از حسین شکُفت
تو با حسین پس از او، برابری کردی

چه زخم ها که نزَد خطبه‌ات به خفّاشان
زبان گشودی و روشن، سخنوری کردی

زبان نبود، خودِ ذوالفقارِ مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی

تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت پیمبری کردی

بدل به آینه شد، خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی

من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا
تو ای بزرگ خودت ذره‌پروری کردی

مرتضی امیری‌ اسفندقه
  • ناخوانده

حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد

سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به آیینه، رو سپیدت کرد

چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام  زمزمه  سیراب از امیدت کرد

 به دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود
حسین آمد و سر شار از کلیدت کرد

جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان
عجب تشرف سبزی! جنون مریدت کرد

نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار  بود  بمیری خدا شهیدت کرد

نه پیشوند و نه پسوند، حرّ حری تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد

مرتضی امیری‌ اسفندقه

  • ناخوانده

در حریمت احتیاج باده و پیمانه نیست
آنقدر که مست اینجا هست، در میخانه
نیست

آنکه می‌بوسد در و دیوار و سنگ و چوب را
عارفانه عشقبازی می‌کند، دیوانه نیست


عقده‌هایم را فقط پیش تو خالی می‌کنم
آن سری که بر ضریحت هست، لَنگ شانه
نیست

با فقیران همنشینی با گدایان هم غذا
پادشاها! سفره‌ی شاهانه‌ات شاهانه
نیست

آن بهشتی که از آن با گندمی بیرون شدیم
هرچه باشد بهتر از خاک در این خانه
نیست

محمد رسولی

  • ناخوانده