ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

خراب دولت آنم که نگذارد در آید بوش
که با  هر گند نو بر گند کهنه می‌‌نهد سرپوش

به هر انگشت در هر آستینش خفته صد سیفون
که فوری می‌‌کشد سیفونش را، یک آب هم بر روش

اگر آرد ز عثمانی دو کشتی کود انسانی
الا ای تپه‌‌های خاک پاکم وا کنید آغوش

سلوک ویژه‌‌خواری را مقاماتی‌‌ست پیچیده؟!
که افشا کردنش ذهن شما را  می‌‌کند مغشوش

برادرهای ایمانی فقط یک شمه از آن را
اگر رو کردم  انصافا، سریعا بگذرید از روش

در این مسلک مقام فقر را دریابد آن رندی
که چاه نفت را بالا کشد، لاجرعه چون دمنوش

تصور کن اگر حتی تصور کردنش سخت است
که درآید صدای داریوش از سی‌‌دی گوگوش

خش افتاده‌‌ست بر اعصاب ما از یاوه‌‌گویی‌‌ها
که طبل وعده‌‌های پوچ و خالی می‌‌خراشد گوش

اگر که شی، در علم لغت دارد سه تا معنا
نمی‌‌یابم چرا پس من سه تا معنا برای موش

الا ای واضعان لفظ و معنا خواهشم این است
که دست و پا کنید اینک دو تا معنا برای موش

یکی آن گرگ خوش خنده که می‌‌پوشد لباس میش
یکی هم آن خر گاوی که هی رم می‌‌کند یابوش

نمی‌‌دانم چه باید کرد دیوی درونم را:
که می‌‌گوید وطن خالی‌‌ست از مشتی وطن‌‌نفروش!

بس است این ناامیدی، شاعر مزدور امیدت کو؟!
خفه لطفن، پلیز شات‌‌آپ، اُسکت، زر نزن،  خاموش...

سیدجواد میرصفی

  • ناخوانده

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آن‌‌چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن‌‌چنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده

در باد ورق می‌خورد این دفتر خالی
این غفلت مشهور به تقویم جلالی

هرجا بگریزم، غم تو زودتر آن‌جاست
از گریه پرم، ای همه‌جا، جای تو خالی!

هرگز شده دریا برود دیدن رودی؟
دیدار من و عشق؟ چه بیهوده‌خیالی!

از آب حرام است تهی کاسه‌ی مستان
بر خوان خدا نیست مگر نان حلالی؟

ای هرگز نومید! در این دایره‌ی وهم
شوق سفری کو؟ چه سقوطی؟ چه کمالی؟

خوب ‌است همه چیز و به‌کام است شب و روز
ای عشق! به جز دوری تو نیست ملالی

این قافیه‌بازی و گرفتاری الفاظ
ما را به کجا می‌برد این بی‌پر و بالی

عبدالحمید ضیایی

  • ناخوانده

وضو گرفتم و کردم به ربّ عشق توکّل
زدم به رسم ادب بعد از آن به خواجه تفأّل

که حرف پیر خرابات و حقّ صحبت او شد
قلم به دست گرفتم بدون هیچ تعلّل

قلم به دست گرفتم که از علی بنویسم
که چند بیت بسازم قصیده‌وار تغزّل

همان علی که به وصفش کم است اگر بنشینند
به شور، شور و شعور و شعار و شعر و تخیّل

همان علی که به اعجاز خطبه‌های فصیحش
بنای قصر سخن را درآورد به تزلزل

همان علی که ز خاک قدوم اوست اگر خضر
کویر تف زده را می‌کند بهشت پر از گل
 
همان علی که به موسی نشان دهد ید بیضا
که نیل را بشکافد مگر عصای توسّل

همان علی که غمش را به جبر صبر، نیارد
شکوه طاقت ایّوب نیز تاب و تحمّل

که هست خار به چشمش، که استخوان به گلویش
ندیده روز خوش و آب خوش نکرده تناول!

جمال وصله‌ی نعلین اوست رشک ملائک
کجا به کهنه عبایش نشسته گرد تجّمل؟!

کجا برادری‌اش را دریغ داشته از حق؟!
در آتش غضب عدل اوست دست تطاول

هنوز خواب پریشان کفر نعره‌ی تیغش
هنوز ورد زبان‌هاست یکّه تازی دُل‌دُل

اگر صلابت شمشیر او نبود به خندق
نداشت شاهین بندگی خلق تعادل!

به خویش غرّه مشو مالک از شکوه نبردت
که هست در پس هر ضربتش هزار تأمّل!

به هفت پشت عدو می‌کند نظر که مبادا...
نبوده است دمی ذوالفقارش اهل تساهل

شکاف کعبه گواهم که بی ولایت حیدر
طواف خانه‌ی حق دور باطل است و تسلسل

دلیل نقلی و عقلی چه آوریم که باز است
به حکم شرع خوارج هنوز باب تجاهل

که هست خار به چشمش، که استخوان به گلویش
ندیده روز خوش و آب خوش نکرده تناول

سیدجواد میرصفی

  • ناخوانده
بنده بعد از آمدن در عرض یک ماه و دو ماه
نرخ مایحتاج‌تان را می‌کنم چون عهد شاه
 
پوشش آزاد است در این مملکت، باید جوان
هر چه می‌خواهد بپوشد، چارخانه، راه‌راه
 
می‌کنم آزادشان از بحر و وزن و قافیه
شاعران را غرق خواهم کرد در بحر رفاه
 
ماه را می‌آورم روى زمین تا شاعران
ذوق‌شان هر شب بجوشد در تنور داغ ماه
 
شاعران را واقعا با هم برادر می‌کنم
تا نیفتد یوسف شعر کسى دیگر به چاه
 
روز باید روز باشد اینکه خیلى روشن است
شب نباید باشد اصلا این قدر زشت و سیاه
 
جاى دانشگاه زایشگاه برپا می‌کنم!
تا نگردد ملت ایران پس از این زا‌به‌راه
 
کاه را چون کوه خواهم کرد در عرض دو سال
گرچه شد در هشت سال پیش گاهى کوه، کاه
 
فقر را حل می‌کنم در چاى و مى‌نوشم چو آب
مشکل فقر وطن حل می‌شود با این گیاه
 
نان اگر یک جور باشد بعد از این شایسته نیست
وقت مردم در صف انواع نان گردد تباه
 
تا بگریانم تمام دشمنان را زار زار
چاره‌اى جز این نمى‌بینم بخندم قاه قاه
 
پارسى را پاس خواهم داشتن با این روش!
شیر پاک از دامداران مى‌خرم اندر پگاه
 
با گناهى مرتکب را می‌کنم فورا دراز
تا به آسانى نگردد هیچ‌کس گرد گناه
 
سلطه اشراف را کم می‌کنم با اقتدار
گرچه پیش از دستگیری، دزد باشد پادشاه
 
مردم ما را گزینش نیست لازم، مى‌توان
هر چه را فهمید در سیماى‌شان با یک نگاه
 
رأى‌تان با هرکه باشد، باشد اما بنده نیز
آدمى هستم که هرگز نیستم دنبال جاه
 
هرکسى جز من درآید از دل صندوق‌ها
اشتباه است اشتباه است اشتباه است اشتباه
 
ناصر فیض
  • ناخوانده
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف میآمد...
و سال‌هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت‌های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده، کفش‌های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دودلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشت‌های باران... آه...
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی‌ست باران... وقتی هوا هوای تو نیست...!

اصغر معاذی
  • ناخوانده

زن، رشک حور بود و تمنای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت

اسمی عظیم بود که چون راز سر به مهر
در خانه‌ی علی سر افشاى خود نداشت

ام‌البنین (س) کنایه‌ای از شرم عاشقی است
کز حجب تاب نام دل آرای خود نداشت

در پیش روی چهار جگرگوشه‌ی بتول (س)
آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت
 
زن؟ نه! همای عرش‌نشینی که آشیان
جز کربلا به وسعت پرهای خود نداشت

در عشق پاره‌های جگر داده بود و لیک
بعد از حسین (ع) میل تسلای خود نداشت

عمری به شرم زیست که عباس (ع) وقت مرگ
دستی برای یاری مولای خود نداشت

افشین علاء

  • ناخوانده

آداب پایتخت نشینی نخواستیم

یک چسب گنده بر نوک بینی نخواستیم

 

ما را شمیم سنجد و توت وطن خوش است

ما میوه های مصری و چینی نخواستیم

 

تولید را، پدر، سر جدّت! غلاف کن!

بابایمان درآمده، نی نی نخواستیم!

 

خواننده های روی زمین خوش صداترند

خواننده های زیرزمینی نخواستیم

 

با ما بدون پرده بگویید زهر مار!

ما حاضریم...فلسفه چینی نخواستیم

 

یک لقمه نان به ما برساند، همین بس است

ما دولت چنان و چنینی نخواستیم

 

هی کار می کنیم و گزینش نمی شویم

اصلا رییس کارگزینی نخواستیم

 

ما خوانده ایم چاقی کاذب می آورد

نان و برنج و سیب زمینی نخواستیم

 

دین را دبیر جبر به ما یاد داده است

قربانتان! معلم دینی نخواستیم!

 

بی سور و سات هم به خدا قانعیم ما

شربت بس است، منقل و سینی نخواستیم

 

یاران او به برج نشینی رسیده اند

مردی که گفت: کاخ نشینی نخواستیم...

 

سعید بیابانکی

  • ناخوانده

آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی
اما نمی مانم من این پایین به تنهایی!

کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم
دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی

پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل
بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی

جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم
این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی

در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم!
برگشته ام از آخرین تدفین به تنهایی

رنجی که بردم از خطوط چهره ام پیداست
تفسیر عمری می کند هر چین به تنهایی

دارم دعا می خوانم اما سخت می ترسم،
سودم نبخشد گفتن آمین به تنهایی

نفرین به شب وقتی که صبحش کور مادرزاست
نفرین به روز بی کسی؛ نفرین به تنهایی!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

چکیده گل رخسار مصطفی زهراست
عصاره نفحات خوش خدا زهراست

سلاله خلف ختم مرسلین یعنی
خلاصه همه آیات انبیا زهراست

کسی که شیشه عطر گل محمدی است
که منتشر شده چون ذره در هوا زهراست

زلال نور رسالت در او نمایان است
چرا که آینه مصطفی نما زهراست

کسی که ذکر دعایش میان هر دو نماز
شده است ورد زبان فرشته ها زهراست

گلی که باغ شهادت از او به بار نشست
چراغدار شهیدان کربلا زهراست

دو دل مباش دلا و بگو پس از قرآن
شکوهمندترین هدیه خدا زهراست

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
امیدوار که باشی گره گشا زهراست

اگر که کوه غم افتاده روی شانه تو
علاج کار تو یک یاعلی و یازهراست

اگرچه کشتی پهلو گرفته می ماند
تو را چه باک ز توفان که ناخدا زهراست

مگو که راه رسیدن به عشق دشوار است
چرا که فاصله اش از حسین تا زهراست

مراقبت کن از آن مضجع شریف ای عشق
به هوش باش که دار و ندار ما زهراست

چنین غریب اگر در بقیع پنهان است
مسلم است که گنجی گرانبها زهراست

مدینه ! گوهر ما آرمیده در دل تو
گواه باش که گنجینه حیا زهراست

اگر در آتش کین سوخته است خانه او
تو دردمند بیا خانه شفا زهراست

گلی که خاک در آغوش خویش می کشدش
شبانه بی کس و تنها و بی صدا زهراست

دلا سراغ مگیر از مزار پنهانش
نگاه کن ز کجا تا به ناکجا زهراست...

سعید بیابانکی

  • ناخوانده