ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

گر نباشد عشق، دنیا جای تنگی بیش نیست
بیستون بی تیشه‌ی فرهاد سنگی بیش نیست

چرخ این نه آسیا از اشک ما در گردش است
بعد عشاق این جهان جز آب و رنگی بیش نیست

هر قدم سنگ عدم افتاده پیش پای ما
در مسیر زندگی، تیمور، لنگی بیش نیست

یوسف از دامان پاکش طعم زندان را چشید
کام یونس از جهان کام نهنگی بیش نیست

پیرهن چون پاره شد بویش به کنعان می‌رسد
غنچه قبل از وا شدن زندان رنگی بیش نیست

چشم وا کردیم و عمر آمد به سر همچون حباب
از نبودن تا فنا دنیا درنگی بیش نیست

رضا صالحی

 

  • ناخوانده

به دست شعله‌‌های شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانه‌‌مسلک بودن خود را

اگر تقدیر، تن دادن به فرمان زلیخا بود
همان بهتر که دست گرگ می‌‌دیدم تن خود را

تو را ای عشق از بین هوس‌‌ها یافتم آخر
شبیه آن که در انبار کاهی سوزن خود را

اگر این بار رو‌‌در‌‌رو شدم با خود در آیینه
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را

بگو با آسمان بغض‌‌دارِ پیرهن از ابر
برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را

به امیدی که شاید بگذری از کوچه‌‌ام یک شب
به در آویختم فانوس هر شب روشن خود را

میلاد حبیبی

 

  • ناخوانده

یکایک سر شکست آن روز، امّا عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشه‌ی مردم، غم نان نه

شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید، امّا بر خراسان نه

کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یک‌دل ما را، پشیمان نه

سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه

یکی فریاد می‌زد شرم تان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیاندازید تیر، اما به ایوان نه

یکی فریاد سرمی‌داد بر پیکر سری دارم
که آن را می‌سپارم دست تیغ و بر گریبان نه

برای او که کشتن را صلاح خویش می‌داند
تفاوت می‌کند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه

دیانت بر سیاست چیره شد، آری، جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!

کلاه پهلوی هم کم‌کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن‌ها کلاه زورگویان، نه!

گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی این بار جمع ما پریشان، نه!

به جمهوری اسلامی ایران گفته‌ایم "آری"
به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران: "نه"

کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می‌شود تحریم، کتمان نه

دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تل‌آویو است، تهران نه

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

تو هم خنجر بزن، من زخم کاری دوست دارم
شبیه موزه هایم، یادگاری دوست دارم

شکوه بیستون هستم که از تکرارها خسته‌ام
بیا فرهاد شو، من کنده کاری دوست دارم

فقط لج می کنی من عاشق این کارها هستم
گلم من شاعرم ناسازگاری دوست دارم

تو دعوت نیستی در خلوتم اما بیا گاهی
بیا که میهمان افتخاری دوست دارم

تو مثل بهمنی آرامی و محجوب اما من
شبیه منزوی، دیوانه واری دوست دارم

تو خود را دوست داری، آینه این را به من گفت و
بدان من آنچه را که دوست داری، دوست دارم

وحید پورداد

 

  • ناخوانده

من شاعرم، کتاب ندارم؛ شما چطور؟!
عمری ست جای خواب ندارم؛ شما چطور؟!
 
در بانک های دولتی و غیر دولتی
مثل شما حساب ندارم؛ شما چطور؟!
 
نه سبزم و نه قرمز و نه آبی و نه زرد
باور کنید تاب ندارم؛ شما چطور؟!
 
افسرده ام به خودروی تک سرنشین خویش
ماشین خوش رکاب ندارم؛ شما چطور؟!
 
زلف مرا زمانه گرفت و ز بیخ کَند
من مشکل حجاب ندارم؛ شما چطور؟!
 
هر ساعتی به خانه بیایم دلم خوش است
یک ذرّه اضطراب ندارم؛ شما چطور؟!
 
زیر دلم زده ست خوشی ـ بچّه ها! ـ ولی
میلی به انقلاب ندارم؛ شما چطور؟! *
 
سعید بیابانکی

*منظور، میدان انقلاب است صد البته!

 

  • ناخوانده

در دل تاریک زندان غم فقط مهمان اوست
این میان چیزی که روشن می‌شود ایمان اوست

آهن دل‌سنگ را هم کرده پابند خودش
از ارادت این همه زنجیر آویزان اوست

مانده‌ام با خود کدام از این دو زندانی‌تر است؟
او که زندانی‌است یا آن‌کس که زندانبان اوست؟!

این همان خشم است با آن چهره‌ی افروخته؟!
اینکه حالا مثل طفلی خفته بر دامان اوست

خون دل آب گوارایی که او نوشیده است
رنج و غم قوت فراوانی که هر دم نان اوست

از عسل خرمای زهرآلود شیرین‌تر شده
چون شهادت انتهای درد بی‌پایان اوست

خواستم اول بگویم میزبان... دیدم ولی-
خاک ایران میهمان لطف فرزندان اوست

سیده تکتم حسینی

  • ناخوانده

آری! هوا خوش است و غزل‌خیز در بهار
باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار -حدیث است- تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار!

اما خدا نیاورد آن روز را که آه...
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می‌شوند
گل‌های شادکام دل‌انگیز در بهار

می‌بینم ای شکوفه که خون می‌شود دلت
از شاخه انار میاویز در بهار

محمدمهدی سیار

 

  • ناخوانده

ای جمع در وجود تو کل عصاره‌ها
درمانده از بیان تواند استعاره‌ها

بی‌تو دوباره جمعه و بی‌تو دوباره... آه!
از رفت و آمد همه‌ی این دوباره‌ها

بی‌مبتداست هر خبری بی‌حضور تو
پس بی‌نهاد مانده تمام گزاره‌ها

ای ماه پشت ابر اگر جلوه‌ای کنی
پر می‌کنند دور و برت را ستاره‌ها

وقتی برای آمدن توست‌، بی‌گمان
خوب است پاسخ همه‌ی استخاره‌ها

وقتی ظهور می‌شود اصلی‌ترین خبر
معطوف می‌شوند به سمتت اشاره‌ها

یک روز می‌رسد که تمام موذنان
سر می‌دهند نام تو را از مناره‌ها

مجتبی خرسندی

  • ناخوانده

خراب دولت آنم که نگذارد در آید بوش
که با  هر گند نو بر گند کهنه می‌‌نهد سرپوش

به هر انگشت در هر آستینش خفته صد سیفون
که فوری می‌‌کشد سیفونش را، یک آب هم بر روش

اگر آرد ز عثمانی دو کشتی کود انسانی
الا ای تپه‌‌های خاک پاکم وا کنید آغوش

سلوک ویژه‌‌خواری را مقاماتی‌‌ست پیچیده؟!
که افشا کردنش ذهن شما را  می‌‌کند مغشوش

برادرهای ایمانی فقط یک شمه از آن را
اگر رو کردم  انصافا، سریعا بگذرید از روش

در این مسلک مقام فقر را دریابد آن رندی
که چاه نفت را بالا کشد، لاجرعه چون دمنوش

تصور کن اگر حتی تصور کردنش سخت است
که درآید صدای داریوش از سی‌‌دی گوگوش

خش افتاده‌‌ست بر اعصاب ما از یاوه‌‌گویی‌‌ها
که طبل وعده‌‌های پوچ و خالی می‌‌خراشد گوش

اگر که شی، در علم لغت دارد سه تا معنا
نمی‌‌یابم چرا پس من سه تا معنا برای موش

الا ای واضعان لفظ و معنا خواهشم این است
که دست و پا کنید اینک دو تا معنا برای موش

یکی آن گرگ خوش خنده که می‌‌پوشد لباس میش
یکی هم آن خر گاوی که هی رم می‌‌کند یابوش

نمی‌‌دانم چه باید کرد دیوی درونم را:
که می‌‌گوید وطن خالی‌‌ست از مشتی وطن‌‌نفروش!

بس است این ناامیدی، شاعر مزدور امیدت کو؟!
خفه لطفن، پلیز شات‌‌آپ، اُسکت، زر نزن،  خاموش...

سیدجواد میرصفی

  • ناخوانده

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آن‌‌چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن‌‌چنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده