ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه شب رو گرفته بود

آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود

دستی به دستگیره دروازه بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود

برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود...

پشت زمین شکست، خدا‌ گریه‌اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود

امید مهدی‌نژاد

  • ناخوانده

شدی شهید که غربت عیار داشته باشد
مدینه بعد تو شب های تار داشته باشد

سه آیه ات حسن و زینب و حسین شد اما
نشد که آخر کوثر چهار داشته باشد

چهل نفر وسط کوچه آه فکر نکردند
علی به خانه زنی باردار داشته باشد

چهل نفر همه مست سقیفه اند و مولا
به یاری از چه کسی انتظار داشته باشد

گمان نمی کنم این سان که در شکسته به دیوار
به کوچه فاطمه راه فرار داشته باشد

شفاعتم نکنی در حضور مرگ خوشم که
به احترام تو قبرم فشار داشته باشد

نه در حدود مدینه ست نه به سینه نگردید
مگر که می شود این زن مزار داشته باشد؟

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

ای نام تو خوشبوتر از آلاله و شب بو
یک عالمه گل کاشته‌ای در خَم ابرو

خورشید هم از شرق دو چشم تو می‌آید
هر صبح که در بند کنی حلقه گیسو

از دانه اشک دل زوّار تو رویید
بر گرد ضریحِ تو چنین حلقۀ بازو

مشغول طوافِ حرمت هر چه کبوتر
مهمان صفای قدمت هر چه پرستو

تصویر فلک یکسره در صحن تو پیداست
از بس که بدان بال ملایک زده جارو

تا صید کند یک نظر از گوشه چشمت
صیاد زده ناله که: "یا ضامن آهو"

پیش تو دراز است مرا دست گدایی
با کاسۀ دل، کاسۀ سر، کاسۀ زانو

ای ناب‌ترین مایۀ الهام غزل ها
با تو چه نیازی‌ست به معشوق و لب جو؟

بیمار توام آقا، نذرت دل تنگم
بنویس برای دل من نسخه و دارو

عباس احمدی

  • ناخوانده

درختان در آتش، خیابان در آتش
خبر ترسناک است: میدان در آتش

خبر تلخ و سنگین، خبر سرد و غمگین
قدیمی ترین برج تهران در آتش

عجب روزگاری است، انسان هراسان
عجب روزگاری است، انسان در آتش

عجب روزگاری، عجب شام تاری
مسلمان در آوار و سلمان در آتش

چه رسم بدی، کاسبان در تماشا
دلیران و آتش نشانان در آتش

کسی از شهیدان سراغی بگیرد
همانانکه رفتند خندان در آتش

سیاووش و پروانه، ققنوس و ساقی
از این دست مستان فراوان در آتش

چه شد عشق بازی، چه شد تک نوازی
خرابات ویران، نیستان در آتش

چه طوفان بی رحم و سوزان و سختی
الهی بسوزد زمستان در آتش

خدایا برای تو کاری ندارد
گلستان به پا کن، گلستان در آتش

مهدی جهاندار

  • ناخوانده

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه! این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیزدندان
با لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی
فتنه لازم نیست حتما در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفّین می‌جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره‌ی پاریس-تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فَتّان بوده باشد

فتنه شاید این که دارد شعر می‌خواند برایت
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه‌ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره‌ی فتنه است، آری؛ می‌شناسد فتنه‌ها را
آن که در این کربلا عبّاس دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی‌داند خدایا! وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

مهدی جهاندار

  • ناخوانده

اگرچه بال گشوده، فراز افلاکم
هنوز عاشقم و دلسپرده‌ی خاکم

که مرگ هم نتوانست داغ عشقت را
ز یاد من ببرد آنچنان که تریاکم

جنازه‌ام به بهشت است و جان من در خاک
تو در زمینی و پیش تو مانده ادراکم

دلم گرفت ز حور و شراب بی سردرد
کجایی عشق زمینیم! خوشه‌ی تاکم؟!

بگو چه بر سرم آورده‌ای که گریه کنند
تمام شهر از این سرگذشت غمناکم

کجایی و به که دل داده‌ای و یار که‌ای؟
شراب نوش لبت کیست عشق ناپاکم؟!

به دست کیست در این پنجشنبه‌ غمگین
گلایلی که نیاورده‌ای سر خاکم؟

حسن صادقی‌پناه

  • ناخوانده

مخالفان، گره زلف یار صاف کنید
سرِ علی نفسی ترک اختلاف کنید

نقار و کرکری و انشعاب هم شد کار؟
اقل‌کم سر یک‌چیز ائتلاف کنید

کنار هم بنشینید و سر بیندازید
گزاره‌های سوا را به هم کلاف کنید

نخی ز دامن چین‌دارِ ماه برچینید
سر تریج قبای فلک سجاف کنید

لگد به بخت به اندازهٔ گلیم زنید
نزاع و جنگ به انگیزهٔ لحاف کنید

خدو به کاسهٔ آل‌سعود اندازید
به گرد خانهٔ دل خوش‌خوشک طواف کنید

نخست موعظتِ شیخ کم‌فروش این است:
چو یار صاف نماید، شما غلاف کنید

بلی، مدارک پرونده‌تان ندارد نقص
ولی شما خودتان نیز اعتراف کنید

اگر مطالبه‌کارِ عدالتید هنوز
نخست لعن به جریان انحراف کنید

به خط قرمز فتنه نگاه هم زشت است
مباد چوبِ سیاست در این شکاف کنید

نصیحت دومِ شیخ کم‌فروش این است:
که با مطالعه یک چیز اکتشاف کنید

شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست
شب مطالعه را هم به آن اضاف کنید

علوم غربیه را ترجمان کنید و سپس
به علم بومیه با غربیان مصاف کنید

به جان دوست که چیزی نمی‌دهید ز دست
اگر که دادهٔ همراه را هم آف کنید

نه هر شیارِ فرورفته‌ای رهی به دهی‌ست
نگاهی از سر عبرت به عمق ناف کنید

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو اینجاست
به شرط آن‌که ندزدید، انکشاف کنید

دوای رخوتِ هنگام صبح دانی چیست؟
که قربِ آخر شب یک نخود شیاف کنید

زغال خوب و رفیق بد و نیاز شدید
شبی خوش است، الی صبحدم خلاف کنید

حضور خلوت انس است و دوستان بعله
ولی برای خدا بنده را معاف کنید

امید مهدی‌نژاد

  • ناخوانده

دست عشق از دامنِ دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال ها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هرچه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون بجز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده