ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این حرم در طول سال از بس که زائر داشته
خاطرات خوب و شیرینی به خاطر داشته

فرق شهرت با تمام شهرها این است که
شهر زیبای تو هر فصلی مسافر داشته

هرکسی یک بار اگر حتی به مشهد آمده
دائما حال خوشی با آن مناظر داشته

آسمانت، گنبدت، صحن و سرای مرقدت
جایگاهی ویژه در شعر معاصر داشته

چون هوای غربت ما شاعران خسته را
با هوای غایبین، در حال حاضر، داشته

من به جرأت گفته‎ام قد تمام خادمان
بارگاهت تا همین امروز شاعر داشته

جالب است آقا! خیابان‎های اطراف حرم
نیمه شب‎ها هم شبیه روز عابر داشته

هر کسی مهر تو باشد در دلش، انگار که
در میان سینه یک صندوق جواهر داشته

باطن هر زائری با دیدنت شد روسپید
رو سیاهی را اگر حتی به ظاهر داشته

هر که با من بوده است از ابتدای این غزل
مطمئنم حال خوبی تا به آخر داشته

مریم کرباسی

  • ناخوانده

چون گل که زند خنده نسیم سحرى را
آموختم از زخم تنت جامه‌درى را

در مقتلت اى لاله به رنگ دل عشاق
خون گریه کنم هر ورق شوشترى را

اى ماه به نى رفته‌ى دیباچه‌ى خلقت!
آغاز کند داغ تو سال قمرى را

طرح کفنت زخم، تمام بدنت زخم
در پرده‌ى خون ساز کنم نوحه‌گرى را

کالاى مرا جز تو خریدار نباشد
از شوق تو دکّان زده‌ام بى‌هنرى را

محمد شمس

  • ناخوانده
هر روز می رسم لب این سالخورده رود
با کوزه ای که بشنوم از آب ها سرود

تقسیم می کنم عطشم را به ماهیان
می ریزم التهاب دلم را میان رود

این رود خاطرات مرا تازه می کند
یادش بخیر تلخی آن روز، صبح زود

باران گرفته بود و تو با چتر آمدی
گل های سرخ بر سر راهت شکفته بود

روی سر تو چرخ زنان بال می زدند
گنجشک های عاشقی ام با همه وجود

گنجشک های عاشق و ای کاش آسمان
از پشت ابر پنجره ای سبز می گشود

اما تو رفته ای به فراسوی آسمان
من سنگ مانده ام لب این ساحل کبود

سیدضیاء قاسمی
  • ناخوانده
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است

تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل رخصت هجران گرفته است

هم تا بهار را به جهان منتشر کنند
دریا ز باد و باران پیمان گرفته است

تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خوی حضرت رحمان گرفته است

ای تشنگان شهر فراموش، خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است

بر جاده‌های یخ‌زده این ردّ گامِ کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟

بوی مدینه می‌وزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟

بر کشتی نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکّان گرفته است؟

ری کربلاست یا تو حسینی، که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است

ری خاک مرده بود، بگو کیستی مگر
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است

ایران به دست تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوّت برهان گرفته است

برهان تویی که آینه‌واری امام را
نه نایبی که حکم ز سلطان گرفته است

پیغام غیبت است که انشاد می‌کنی
در نوبتِ حضور که پایان گرفته است

غیبت حضورِ عالم غیب است، وز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است

ری پایتخت عشق علی شد، چنانکه قم
عشقی که بال بر سر ایران گرفته است

تهران چه بود و چیست؟ دهی در تیول ری
این آبروی توست که تهران گرفته است

بویی اگر ز نام خدا دارد این دیار
بی‌شک ز باغ فیض تو سامان گرفته است

یا سیّدالکریم، نگاه عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است

از تشنگان شهر فراموش یاد کن
تا بشنویم باز که باران گرفته است

امید مهدی‌نژاد
  • ناخوانده

ﺁﻳﻪی ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺧﻂ ﻣﻌﻠّﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ
ﮐﺮﺩﻩ ﺳِﺮّ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻮﻕ ﮐﺮﻧﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺎﻕِ ﺭﻭﻳﺖ ﻋﺸﻖ ﺳﻮﺳﻮ ﻣﻴﺰﻧﺪ
ﺷﻴﺦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﻼﻡَُ ﻫﻲّ ﺣَﺘّﻲ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﭘﻠﮏ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻱ کنی
ﻣﻴﮑﻨﺪ ﺑﺎ چشم آﻫﻮﻫﺎ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﭘﻠﮏ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﯼ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻻﻻ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺳﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺍﻣﻢ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﮐﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﻠّﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺁﻩ ﻣﻴ‌ﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ
ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﮑﻢ ﻗﺘﻞ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﻫﻴﭽﮑﺲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﭼﻨﻴﻦ جنگی ﻧﺒﻮﺩ
ﻻ فتی ﺍﻻ ﺧﻮﺩﻡ ﻻ سیف ﺍﻻ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

میلاد مهاد

  • ناخوانده

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

مهدی فرجی

  • ناخوانده

سخن گفتن از عشق کاری ندارد
ولی بی غزل اعتباری ندارد

سرانجامش آه است و درد است و حسرت
که عشق تو راه فراری ندارد

اگر مرگ باشد سرانجام هستی
دل از زندگی انتظاری ندارد

چه سالی چه سالی چه سالی چه سالی
بهاری بهاری بهاری ندارد

بدون تو تکرار پوچی ست دنیا
ندارم نداری، نداری ندارد!

سعید توکلی

  • ناخوانده

اول روضه می‌رسد از راه
قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور
خواهران عزیز! یا الله!

سینی چای داشت می‌لرزید
می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغ استکان هم آه

وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه

«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه

آی دنیا! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه

قاسم صرافان

  • ناخوانده
گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند
این دل خاموش را آتش فشانی می‌کند

عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست
آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی می‌کند، نامهربانی می‌کند

ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

قاسم صرافان
  • ناخوانده
تیزی گوشه‌های ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت
آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت
                             آخرش کار می‌دهد دستم

ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت
«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت
                              آخرش کار می‌دهد دستم

گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست
ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست
                             آخرش کار می‌دهد دستم

شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو
تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو
                             آخرش کار می‌دهد دستم

حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری
پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری
                             آخرش کار می‌دهد دستم

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون
کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!... نگفتمت خاتون!
                             آخرش کار می‌دهی دستم

قاسم صرافان
  • ناخوانده