ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
خرابم قهوه چی! قلیان برایم بار کن لطفاً
سری اش را پراز سوغاتی خوانسار کن لطفاً

بخوان آوازخوان! دارد دلم آرام میگیرد...
بزن تار و همین تصنیف را تکرار کن لطفاً

شش و هشتی بزن، شادم کن؛ امشب سخت غمگینم
بخوان! آزادم از این بغض لاکردار کن لطفاً

غریبم قهوه چی اما گمان کن اهل این شهرم
به رسم مشتریهای خودت رفتار کن لطفاً!

بگو تا غربت بعدی، چه مدت راه باید رفت
اگر دور است قربانت! نگو! انکار کن لطفاً

مرا امشب اگر رفتم که هیچ، اما اگر ماندم...
کمی مانده به هنگام اذان، بیدار کن لطفاً

عجب قلیان خوشکامی! چه آهنگی! خوشم آمد
بیا مَشدی، یکی دیگر برایم بار کن لطفا

مجتبی سپید
  • ناخوانده

چه اندوه فراوانی‌ست در این ناتوانی‌ها
کلاغ یاوه‌گوی و فرصت بلبل‌زبانی‌ها

دهانت را عوض کن تا ببینی مشکل ما نیست
اگر دیگر نمی‌گرییم با این روضه خوانی‌ها

شبان‌تر باش بعد از این وگرنه گوسفندان را
طعام گرگ خواهد کرد اینگونه شبانی‌ها

کدامین دست نفرین بر زمین گرممان کوبید
که حالی هم نمی‌پرسند از ما آسمانی‌ها

بیا ای دوست تا همچون گذشته جان هم باشیم
اگر چون من تو هم می‌ترسی از جولان جانی‌ها

روان شو جای اقیانوس در جوی خیابان نیست
روان شو تا مگر بگریزی از شهر روانی‌ها

بگیر از من غم و اندوه را، آن‌سان که می‌گیرد
هوای مرده را زاینده‌رود از اصفهانی‌ها

نمی‌بینی مگر مرگ است و مثل باد می‌آید
نمی‌بینی مگر از دست خواهد شد جوانی‌ها

حامد یعقوبى

  • ناخوانده

هر کسی نمی‌فهمد این همه زلالی را
بغض‌های بی رنگ حوض‌های خالی را

هرچه بود، مرگی بود... این خیال‌بافی نیست!
روی دار می‌بینم نقش‌های قالی را

عشق می‌رسد از راه، عمر می رود از دست
رنج زیستن دارد درد بی مجالی را

گیج‌بازی دنیا، سرخوش تغافل بود
طفلکم که باور کرد وهم خوش‌خیالی را

گفتی از بهار... اما عاقبت به بار آورد
خدعه‌ی زمستانی شاخه شاخه کالی را

در میان ما دیری‌ست شوق پر زدن مرده ست
خوب من! نمی بینی این شکسته بالی را؟

آسمان بی‌خورشید، ابرهای دل‌چرکین
مثل گریه پوشانده‌ست غصّه  این حوالی را

کوزه کوزه احساسم؛ لاله‌جینی‌ام ای دوست
عاشقی کن و مشکن این دل سفالی را

حسن خسروی‌وقار

  • ناخوانده

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

  • ناخوانده

آسمان می‌سوزد از سوز نوای آب آب
آه اگر در نینوا نم نم شود نایاب آب

حاجتِ بعد از نمازِ مادرِ بی‌شیر، شیر
چاره لب‌های خشک کودک بی‌تاب، آب

بین بیداری که غیر از تشنگی چیزی ندید
شاید این کودک ببیند قطره‌ای در خواب آب

روی لب‌هایش هزاران نکته تاول زده
روی هر تاول نوشته "یا اولی الالباب" آب
□□□
لب: خمار و چشم: مست و مشک: جام و اشک: می
می‌شود آماده‌ی مهمانی مهتاب آب

مرد دریا دل به سمت رود راه افتاده‌است
دارد از شوق ملاقاتش دلی شاداب آب

بیدل و دلدار کی از هم جدا خواهند شد
"تا ابد گرداب در آب است و در گرداب آب"

اشک می‌کوشد به هر نحوی شده جاری شود
تا بریزد پشت پای او کمی ارباب آب

تشنه برگشت از شریعه آبروی آب ریخت
از سر شرمندگی شد چکه چکه آب آب

موج‌ها آشفته، نبضش نامنظم می‌زند
از تمنای «برادر جان مرا دریاب» آب
□□□
آب می‌نوشند و نامش را به نیکی می‌برند
تا قیامت عکس سقا را گرفته قاب آب

حامد تجری

  • ناخوانده

ای حسن‌زاده! حسن در حسن‌اَت می‌بینم
روح توحید میان سخنت می‌بینم
 
روی لب‌های تو با نیزه نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت می‌بینم
 
گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که به‌هم‌ریخته زلف شکنت می‌بینم
 
پدری کرده‌ام و بوسه ز تو حق من است
اثر نعل به روی دهنت می‌بینم
 
پسرم‌، یوسف نجمه چه سرت آوردند؟
پنجه‌ی گرگ بر این پیرهنت می‌بینم
 
ماندم از اسب چگونه به زمین افتادی
جای نیزه ز دو سو بر بدنت می‌بینم
 
قدری آرام بگیری، بغلت می‌گیرم
این چه وضعی‌ست که بر حال تنت می‌بینم
 
هر چه بالا بکشم سینه‌ی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان بدنت می‌بینم

قاسم نعمتی

  • ناخوانده

گرفتم اینکه رفت از خاطر من این بداقبالی
چگونه سر کنم دور از تو با گهواره خالی

تبر در باغ کاری کرد با این میوه ی نورس
که حتی پخته شد از شعله‌های داغ او، کالی

من از لبخندهایت بر سر آن نیزه فهمیدم
که بعد از رفتنت دیگر غم‌انگیز است خوشحالی

پر و بال تو رشک جمله‌ی سنگین دلان گشته‌ست
که رفتی بر سر نی‌های کوفی با سبک بالی

دلم می‌خواست تا در تو ببینم قد کشیدن را
و حتی قد نداد این مدت اندک به یک سالی

اگر آن قبر کوچک را به پشت خیمه می‌دیدند
به من دیگر نمی گفتند زن‌ها؛ از چه می نالی؟

تکان دادم هزاران بار این گهواره را مادر!
ولی خالی، ولی خالی، ولی خالی، ولی خالی...

پیمان طالبی

  • ناخوانده

کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی می‌کند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی می‌کند

مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند

قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم
حصر "الزهرا" و آبادان چه فرقی می‌کند

مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند

شعله در شعله تن ققنوس میسوزد ولی
لحظه آغاز با پایان چه فرقی میکند

سیدمحمدمهدی شفیعی

  • ناخوانده

 یک‌بار دگر آمد و شد حسن تو مطلع
حسنی که رسیده‌ست به ته تا خود مقطع

چون تشت که در آن رود از چکه‌ی لوله
یا بشکه که در آن رود از نشتی منبع

مظروف تو گنجایش مظروف مرا ظرف
در شعشه‌ات غرق شدم نور مشعشع

ماییم دو جسمی که چپیدم به یک روح
چون لوزی پنهان شده در خیک مربع

هستیم دو مضمون نه به صورت که به معنا
تو شعر بلا‌وزنی و من نثر مسجع

شد عقل ز دستم چه بگویم که به آغل
افتاد مسیرم، به لبم مع مع و بع بع

گویند رفیقان که شدی چون بز اخفش
بز نیست فقط آنکه چریده‌ست به مرتع

گویا سند صحبتشان هست کتابی
از قرن یکم با قلم ابن مقفع

من هیچ ندانم که خودم جامه دریدم
یا جامه کن تحفه مرا کرد مخلع

چون آتش عریان زغالم بنما رخ
تریاک پریچهره‌ی در  جلد مشمع!

حتی صنما کرده رها جور و جفا را
اوقات مرا کم بشو ای دوست مصدع

دیری‌ست که مشق من بیچاره فغان است
از بسکه جزع کرده دلم گشته مفزع!

سعدی نتواند که چنین شعر بگوید
اینگونه مقفا که نگردیده مصنع

واویلا لیلا! انا مجنون و اَحِبّک
تقدیم تو باد این غزل چرت ملمع!

سیدجواد میرصفی

  • ناخوانده
زیر تا روی قهوه خانه‌ی ما
چیزهایی خفن شده جاساز
چیزهایی خفن که با آنها
پدرم داشت دعوی اعجاز

عید آن سال، قهوه خانه‌ی ما
شاهد اتفاق تلخی بود
پدرم سنگ کوب کرد از بس
توی چایش نبات و تلخی بود

پدرم ذره ذره هر چه که داشت
ریخت در شیشه‌ی سرنگ آرام
سال هفتاد و هشت زندان رفت
سال هشتاد و هشت شد اعدام

پدرم کنج جوب کوچه‌ی‌مان
بی نیاز از تمام لغزش‌ها
جلبکی بود و لای‌روبی شد
در سرآغاز فصل رویش‌ها

توی بند خراب ساقی‌ها
پدرم اعتبار زندان بود
پدر لات من به تنهایی
ادبیات چاله میدان‌بود

سیدجواد میرصفی
  • ناخوانده