ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «شاعر :: سیداکبر میرجعفری» ثبت شده است

...در کوچه ای که نام جدیدش عدالت است
نام فروشگاه بزرگش صداقت است

اجناس آن به قیمت روز است و از قضا
جنسی که هیچ وقت ندارد، خجالت است

از این فروشگاه کلاهی خریده ام
روی سرم کلاه گشادم چه راحت است

بر سردرش نوشته: تمام فروشگاه
مال شما، نه مال من بی بضاعت است

البته گفته اند رییس عزیز آن
از مجریان طرح سهام عدالت است

بیگانه با سواد و کتاب است و گفته است:
در زندگی مطالعه دل غنیمت است!

حتی کتاب هدیه نگیرد چرا که او
طبعی کریم دارد و اهل مناعت است

سگ نه، شغال بوده و ما گربه دیده ایم
زیرا که اصل در ده ما بر برائت است

آن کس که می دود پی یک لقمه ی حلال
انگار قهرمان دو استقامت است

اهل تلاش باش که البته نسبی است
چیزی که مطلق است فقط استراحت است

بگذار دوستان پدر از ما در آورند
وقتی رفیق هست، به دشمن چه حاجت است

گفتم چقدر منتظر یار بوده ای؟
نالید و گفت، چار الی پنج ساعت است

آرام مثل بچه ی آدم نشسته ایم
غوغا چرا؟ عزیز من! اینجا صدا قط(ع) است

سیداکبر میرجعفری

  • ناخوانده

 

به عزت و شرف لا اله ‌الا الله
که مرده‌ های عمودی رسیده‌اند از راه

جنازه های روان، بی نیاز از تشییع
شکسته خسته تر از دل، کشیده تر از آه

گواه باش به روز جزا تو ای الله
که تا هنوز نفس می کشیم و با اکراه؛

میان این همه تابوت راه می افتیم
بدون آن که بدانیم راه را از چاه

کجاست مقصدمان: لا اله الا الله
کجاست مقصد تابوت: گورهای سیاه

به زیر شانه تابوت آرزوهامان
یکی سپید سعادت، یکی سیاه گناه

لذا جنازه ی ما بر زمین نمی ماند
به عزت و شرف لا اله ‌الا الله

سیداکبر میرجعفری

 

  • ناخوانده

آخرین باری که مهتاب از دلت جان می‌گرفت
ماجرای ماه و نخل و چاه پایان می‌گرفت

مهربان من که هر شب این یتیمستان بغض
زیرپایت کوچه‌هایش عطر انسان می‌گرفت

کهکشان محصولی از اشک و اشارات تو بود
چرخ در هر چرخش از چشم تو فرمان می‌گرفت

تا به پا داری عدالت را برایت آسمان
از نسیم و چشمه و خورشید پیمان می‌گرفت

آه اگر اشک تو و چشم غزل‌خوانت نبود
عشق تنها می‌شد و راه بیابان می‌گرفت

کاش این شب‌ها کسی از عصر فرصت‌های سبز
در حضورت می‌نشست و درس قرآن می‌گرفت

کاش این شب‌های ابری در کویرستان ما
آذرخش ذوالفقارت بود و باران می‌گرفت

سیداکبر میرجعفری

  • ناخوانده

صبح است و هنوز از صبحت، انگشت درخشانت کو؟
صبحانۀ من کامل نیست رقص لب فنجانت کو؟

صبح است ولی از هر سو، از دامن غمگین کوه
هی ابر فرستادی و هی وعده ی بارانت کو؟

این جا که درختان تا صبح در باد به هم می پیچند
در عطر هم آغوشی ها کو چاک گریبانت؟ کو؟

دلشورۀ دور از دیدار، پیش از تو و بعد از باران
این جا چه هوایی دارد، این جا نه که ایوانت کو؟

تندیس فراقم بی تو داغ از پی داغم بی تو
من طاقت طاقم بی تو، طاق تو و بستانت کو؟

یا جاده به رویم سد شد یا راه که هی مرتد شد
پس سر به بیابان ها نه، پس کوه و بیابانت کو

صبح است و هنوز از خورشید سوسوی اجاقی باقی است
پس داغ مرا روشن باش یا ماه شبستانت کو؟

سیداکبر میرجعفری

  • ناخوانده
از آن رهنوردان بی زاد و توشم
من و کیسه خوابی که همواره توشم!

ببخشید اگر زیپ آن را کشیدم
نمی خواستم با کسی رو به رو شم!

چنان بی نوایم که یک لا قبایم
به جز کیسه خوابم چه دارم بپوشم؟!

چه دارم عزیزم! چه دارم بریزم
به جز تکه نانی در این کالجوشم

هوس کرده بودم که چایی بنوشم
زدی ریختی کتری آب جوشم

که البته از تو نپرسیده بودم
چه باید بنوشم، چه باید ننوشم!

اگر روز و شب خواب باشم نباید،
برای همین تکة نان بکوشم

به خاطر ندارم زنم گفته باشد
که در میهمانی چه باید بپوشم؟

اگر هم نصیحت به گوشم فرو رفت
در آوردم انداختم پشت گوشم!

ولی ظاهرا روزی ام نزد گاوی است
کمک کن که آن گاو نر را بدوشم

به هر علتی خم شدم، بعد دیدم
عزیزی نشسته است بالای دوشم

همان کس که با پنجه های ملوسش
مرا ناز کرده است، انگار موشم!

پس از گفتن این چنین شعر نابی
خداییش باید بنازم به هوشم!

همین کیسه خوابی که امروز توشم
خریدار پیدا شود، می فروشم!

سیداکبر میرجعفری
  • ناخوانده