ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با موضوع «شاعر :: قاسم صرافان» ثبت شده است

رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی

آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می‌رفت بی‌یار و یاور ندیدی

آری در آوردن تیر بی‌دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی

حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی

شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی

بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی

دلخونی اما برادر، دلخون‌تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا، مولای بی‌سر ندیدی

قلبت نشد پاره پاره، آن‌شب میان خرابه
آنجا سر یک پدر را در دست دختر ندیدی...

قاسم صرافان

  • ناخوانده

خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد

مادرم آن را گرفت و تازیانه پشت هم،
هی فرود آمد، ولی دستان مادر وا نشد

دست مادر آخرش واشد، نمی‌گویم چطور
اینقدر گویم که زهرا دیگر آن زهرا نشد

من فقط می‌دانم آن روز و در آن کوچه، چه شد
من فقط دیدم، چرا افتاد مادر، پا نشد

حال و روزش فکر می‌کردم که بهتر می‌شود
هر چه ماندم منتظر، فردا و فرداها... نشد

هر چه گشتم کوچه را، فردا و فرداها... نبود
هر چه گشتم گوشواره آخرش پیدا نشد...

آخرش خم شد به درگاه علی، ماه علی
آری، آن قامت به جز در پای یکتا، تا نشد...

چشم امید یتیمان! چشم را وا کن ببین
ناله هم سهم یتیمان تو از دنیا نشد

قاسم صرافان

  • ناخوانده

اول روضه می‌رسد از راه
قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور
خواهران عزیز! یا الله!

سینی چای داشت می‌لرزید
می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغ استکان هم آه

وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه

«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه

آی دنیا! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه

قاسم صرافان

  • ناخوانده
گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند
این دل خاموش را آتش فشانی می‌کند

عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست
آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی می‌کند، نامهربانی می‌کند

ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

قاسم صرافان
  • ناخوانده
تیزی گوشه‌های ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت
آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت
                             آخرش کار می‌دهد دستم

ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت
«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت
                              آخرش کار می‌دهد دستم

گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست
ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست
                             آخرش کار می‌دهد دستم

شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو
تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو
                             آخرش کار می‌دهد دستم

حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری
پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری
                             آخرش کار می‌دهد دستم

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون
کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!... نگفتمت خاتون!
                             آخرش کار می‌دهی دستم

قاسم صرافان
  • ناخوانده

چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌‌شوی
شکل عبداللهی و تسکین داغش می‌‌شوی
می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌‌شوی
 
غصه‌‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند
خوش به حال آمنه وقتی نگاهت می‌کند
 
با حلیمه می‌‌روی، تا کوه تعظیمت کند
وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند
 
خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی
دایه‌ها را هم ز مادر مهربان‌تر می‌کنی
 
دید نورت را که در مهتاب بی‌حد می‌‌شود
آسمانِ خانه‌‌اش پر رفت و آمد می‌‌شود
مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود
با تو عبدالمطلب، عبدالمحمد می‌شود
 
گشت ساغر تا به دستان بنی‌‌هاشم رسید
وقت تقسیم محبت شد، ابوالقاسم رسید

یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
نازِ لبخندت قرار از سینهٔ یثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم ابوطالب گرفت
 
بی‌‌قرارت شد خدیجه قلب او بی‌‌طاقت است
تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است
 
نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو
از گلستان خدا یاس معطر مال تو
ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
 
بوسه تا بر گونه‌‌ات اُمّ أبیها می‌‌زند
روح تو در چشم‌هایش دل به دریا می‌زند
 
دل به دریا می‌‌زنی ای نوح کشتیبان ما
تا هوای این دو دریا می‌بری توفان ما
ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما
 
روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
«قاب قوسینی» چنین می‌‌خواست «أو أدنی» شدن
 
خوش‌تر از داوود می‌‌خوانی، زبور آورده‌‌ای؟
یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟
جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای
کعبه و بَطحا و بت‌ها را به شور آورده‌‌ای
 
گوشه‌چشمی تا منات و لات و عُزا بشکنند
اخم کن تا برج‌‌های کاخ کسرا بشکنند
 
ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها
بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها
ما عرفناکت زده آتش در این تمثیل‌‌ها
بُرده‌‌ای یاسین! دل از تورات‌‌ها، انجیل‌‌ها
 
بی عصا مانده‌ست، طاها! دست موسی را بگیر
از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
 
باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد
منجی دل‌های پر، دستان خالی می‌‌رسد
گفته بودی میم و حاء و میم و دالی می‌‌رسد
نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌‌رسد
 
خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او
جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او

قاسم صرافان

  • ناخوانده