ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر اجتماعی» ثبت شده است

از وحشتِ تنهاکُشِ طهران به خراسان...
گشتیم پناهنده هراسان به خراسان!

بر پوستِ آهوی خُتن نامه نوشتیم:
از ماهیِ ترسیده ی عُمان به خراسان!

 یک سطر از آن قصه ی انگشتر و دیو است...
با گریه فرستاده سلیمان به خراسان!

یک سطر از آن وسعتِ سرگشتگیِ نوح،
در حیرتِ بی ساحلِ توفان به خراسان!

سطرِ دگرش عرضِ پریشانیِ طفلی،
 در ظلمتِ چاهی ست زِ کنعان به خراسان!

 از آهِ جگرسوز برآورده ام ابری،
تا شِکوِه بَرَد محملِ باران به خراسان...

 ابری نه! که بُغضی ست فروخورده تر از خون،
از خونِ شهیدانِ خیابان به خراسان!

بگذار کنم چاک گریبانِ قلم را...
تا ناله رَوَد یکسره عریان به خراسان!

زین جُور که سلطان کُنَد امروز ملولیم...
 تا چند کُنَد حوصله سلطان به خراسان؟!

تا باز مگر بیرقی از خُفیه در آید،
چون رود زند جانبِ طغیان به خراسان!

وآنگاه قلم در کفِ من چامه نگارد
گویی که به حرف آمده حَسّان به خراسان!

 تا هیچ دلِ صاف، رضا نیست زِ مامون،
 تا در تنِ یک مور بُوَد جان به خراسان،

 تا در کفِ آن دیوِ سیه نقص توان دید،
 هرگز نرسد پنجه ی نُقصان به خراسان!

حسین جنتی

  • ناخوانده

چندان پُرَم که گر دهنم را رها کنند
باید که خلق در سخنِ من شنا کنند!

یارب! بگو که سینه شکافند از سخن،
وین عقده از زبانِ نترسیده وا کنند!

یارب! شراب در قلمم ریز تا لغات،
بی‌هوش، مدحِ بی‌صله‌ی مرتضا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است کافران،
در شاَنِ خویش، پاسخِ مدحم هَجا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است مُفتیان،
از حرفِ راستین، دهنِ گَنده وا کنند!

دستم بگیر و خود بنویس آنچه شاَن اوست،
مگذار تا بنانِ من از خط، خطا کنند!

مُهرِ اثر به سکه‌ی حرفم بزن که راست،
مدحِ علی کنم که فقیران صفا کنند!

مدحِ علی کنم که بدانند "اصل" کیست
باشد که این علیچه‌پرستان حیا کنند!

ایوانِ بوتُراب نمایم چنانکه هست،
تا این دخیلِ هرزه که بستند وا کنند!

تا من بگویم از همه عالم که صفدر است؟
شاید که صف زِ جرگه‌ی دونان جدا کنند!

نفسِ علی میانِ غبار است تا که خلق،
بی‌معرفت قیاسِ خطا در عبا کنند!

نان در علی‌ست اینک و خیلِ گرسنگان،
قوتِ ریا مخواه که آسان رها کنند!

ما با همان "علی" به سرِ بیعتیم هان!
تا آن‌زمان که پرده بر اُفتد چه‌ها کنند...

حسین جنتی

  • ناخوانده

گر از خلقِ بنی آدم ملولی، قتل عامش کن
گر از عمری که بخشیدی پشیمانی، تمامش کن!

اگر جوینده‌ای زحمت رساند، راحتش گردان!
وگر جنبنده‌ای سر بر کند، سنگی حرامش کن!

اگر خورشید چشمک می‌زند تیری به چشمش زن
وگر ماهی به بام آید، شهابی خرجِ بامش کن!

بزن بشکن بیفکن زیر و رو کن، واژگون گردان
من از سود و زیان سیرم، بزن بازارِ شامش کن!

یکایک خاک و باد و آب و آتش را به محضر خوان
بزرگا!  هرچه مِیلت می‌کشد با هر کدامش کن!

بیا افسردگان و مردگان را در بغل بفشُر
بگیر افشرده‌ای از جانِ ما، و "اندوه" نامش کن

پس از ما هرچه می‌خواهی بساز اما جهاندارا!
جهنم‌درّه‌ای بود این زمین، دارالسّلامش کن!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

در سرم بچهٔ شش ماهه کشیده‌ست قشون
یک وجب جای نمانده‌ست از این فتنه مصون

سر مگو، دیگ موتورخانهٔ جوش‌آورده
فِس‌فِس سوت بخارش زده از مخ بیرون

هفت اشکوب روان در خطر ترکیدن
هفت رانندهٔ رد داده لب مرز جنون

سر مگو، زنگ‌زده جعبهٔ تقسیم عصب
پالس‌ها زیر خطوط گم و گیجش مدفون

سر مگو، آغل پر قشقرق جغد و خروس
همه بیدار شب و روز ز غوغای درون

قفل سنگین زده بر مساله‌ای حل نشده
گرد غفلت زده بر غلغلهٔ پیرامون

عاشق دیدن صدبارهٔ یک صحنهٔ خاص
تا به پایان برساند مگرش دیگرگون

سر مگو، آتشِ از شدّت سُرخیش بنفش
سر مگو، غبغب افروختهٔ بوقلمون

از «چه می‌دانم» بسیار کف آورده به لب
از دهان‌بندی اگرچند نخورده‌ست افیون

سر مگو، خالق ناکام خیالات محال
متوقّع که محقق شود و کُن فَیَکون

تیغ بر فرق سرم زن که گرفته‌ست رگش
نشت این لوله مگر کم کند از غلظت خون

ببُر این زائده را از تن و بردار و ببَر
سر نمی‌خواهم، اگر مفت بگیری ممنون!

سمانه کهربائیان

  • ناخوانده

کام همگان باد روا، کام شما نه!
ایام همه خرم و ایام شما نه!

زان گونه عبوس اید که گویی می ی نوروز
در جام همه ریزد و در جام شما نه!

وآنگونه شب اندوده، که، با صبح بهاری
شام همگان می گذرد، شام شما نه!

و انگار که خورشید بهارانه ی ایران
بر بام همه تابد و بر بام شما نه!

ای مرگ پرستان! بپژوهیدم و دیدم
هر دین به خدا ره برد، اسلام شما نه!

قهقاه بهاران به سوی خلق، به شا باش
پیغام خدا آرد و پیغام شما نه!

ای جز دگر آزاری ی انعام شمایان
مایان همه را عیدی و انعام شما نه!

از عشق و جمال اید چنان دور که گویی
مام همگان زن بود و مام شما نه!

و آن سان چغر آمد دل تان کز تف دانش
خام همگان پخته شود، خام شما نه!

وین زلزله کز علم در ارکان خرافه ست
خواب همه آشوبد و آرام شما نه!

وین صاعقه در پرده ی اوهام جهانی
زد آتش و در پرده ی اوهام شما نه!

و آنگه، ز دوای خرد و عاطفه، درمان
سرسام جهان دارد و سرسام شما نه!

سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه!

وندر حق فرهنگ هنرپرور ایران
اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه!

وین قافله ی پیشرو دانش و فرهنگ
از گام همه برخورد، از گام شما نه!

ای معنی ی "آمال"، شما را، نه جز "آلام"
کام همگان باد روا، کام شما نه!

وی دین شما دین "الم": زان که، به تصریح
جز "میم" پسایند "الف لام" شما نه!

وی جز الم، البته الم تا دگران راست
سر چشمه ی انگیزش و الهام شما نه!

شادی گهر ماست، که ما جان بهاریم
ای "ملت گریه" به جز انعام شما نه!

ما، همچو گل، از خنده ی خود سر به در آریم
بر کام خدا، نز قبل کام شما، نه!

وین گونه، در این عید، رمان آهوی امید
رام همه ی ماست، ولی رام شما نه!

ای عام شما، در بدی و دد صفتی، خاص
وی خاص شما نیک تر از عام شما نه!

پوشید عبا، زیرا پوشاک بشر را
اندام همه زیبد و اندام شما نه!

ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش
بیرون شدی از مهلکه ی دام شما نه!

بس مدرسه، هر سوی، به سرتاسر ایران
وا باد، ولی مکتب اوهام شما نه!

بادا که، به بازار جهان، دکه ی هر دین
واماند و دکانک اصنام شما نه!

ای تا، به سیاست، کسی اعدام نگردد
تدبیر سیاسی به جز اعدام شما نه!

گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق
نام همه شان می برم و نام شما نه!

یعنی که سرانجام همه خلقان نیکو
خواهم، به سرانجام، و سرانجام شما نه!

ای، از پس خون دل ما، نوشی جز مرگ
از بهر دل خون دل آشام شما نه!

بادا که- به نامیزد- فردای رهایی
فرجام همه باشد و فرجام شما نه!

اسماعیل خویی

  • ناخوانده

دو عدد پیاز و سه حبه سیر و... اجاق او هیجان نداشت
زن خانه دار شکسته ای که برای گریه زمان نداشت

سر دار قالی خود گریست، به خود آمد: این زن خسته کیست؟
که هنوز اگرچه به سن بیست نرسیده، بخت جوان نداشت

شب و زمهریر اسیری و تب عشق موسم پیری و ...
زن شعرهای مشیری و ... خبر از غم اخوان نداشت

نه دمی غزل نه لبی به ساز، غم خسته با دل من بساز!
دل من الهه ی کوچکی که برای جلوه بنان نداشت

نی دختران شبانی ام، که دمی به لب بنشانی ام
-به تنم دمید و دمان نشد،به لبم رسید و دهان نداشت

منم آن صدا که اثیری ام، قمرالملوک  وزیری ام!
که همیشه غرق ترانه شد، که همیشه حق بیان نداشت...

آرزو سبزوار قهفرخی

  • ناخوانده

«و بهتر می‌شود باز از گذشته حال آینده»
چنین می‌گفت در پشتِ تریبون یک نماینده

و خیلی جدی از آینده و امید صحبت کرد
به‌حدی جدی و محکم، که جر خوردیم از خنده

افق‌ها می‌شود روشن ز اظهارات مسئولان
گزارش‌ها، سرایش‌ها، خبرهای پراکنده

کماکان دورۀ تدبیر و امید است و می‌بینی
چه ریشی می‌خورد شانه، چه پشمی می‌شود کنده

همان وضع و همان حال است، قدری بدتر از سابق
همان آش و همان کاسه، همان گاز و همان دنده

به هرکس لقمه‌نانی می‌رسد از سفره بیش و کم
یکی از استرس خالی، یکی از خالی آکنده

یکی از کورس جا مانده، یکی در بورس جا کرده
یکی از حال نومید و یکی دنبال آینده

خلایق مرغ‌های منطق‌الطیرند در تشبیه
یکی چون بچۀ قرقی یکی چون مرغ پرکنده

یکی دکتر فلامینگو، یکی سردار بوقلمان
یکی طاووس خودمحور، یکی زاغ سرافکنده

قناری‌های اینِستا و طوطی‌های توییتر
پرستوها، که مشغولند در تکمیل پرونده...

سیاست کارِ از ما بهتران است، اقتصادش هم
نبودند این مقولات از تخصص‌های این بنده

ولیکن فی‌المثل بحث هنر را من رصد کردم
و دیدم هست اوضاعی بسامان و برازنده

همای از قله‌های سنتی قل می‌خورد پایین
تتلو می‌دهد بیرون کلیپ کرکر خنده

زمانی از بلندای بصیرت می‌زند نعره
فلانی شعر می‌گوید برایش داغ و کوبنده

یکی از شرق می‌بافد، یکی در غرب می‌لافد
یکی تگزاس می‌سازد، یکی دیگر فروشنده

از امرالله احمدجو اگر کاری نمی‌بینیم
چه غم داریم تا داریم پوران درخشنده

یکی هی می‌رود بیرون، یکی یکهو می‌آید تو
یکی مهناز افشار و یکی الهام چرخنده

یکی افشاگری می‌کرد از اوضاع مسئولان
به‌ظاهر مستند اما، پریشان و پراکنده

بدون یک گواهی از ستاد نهی از منکر
تمام ادعاهایش غلط بود و فریبنده

زدم توی دهانش محکم و گفتم اگر این است
چرا پس مانده‌ای اینجا، نمی‌گردی پناهنده

نشست و گریه کرد و از اراجیفش پشیمان شد
و خیلی هم تشکر کرد از این اقدام کوبنده

و بعد از منبعی آگاه نقلی کرد در کانال
که وضع مملکت عالی‌ست، شادابیم و سرزنده

هوا مطلوب خواهد شد، درآمد خوب خواهد شد
و خواهد شد وطن از شور و عشق و پول آکنده

اگر ایراد می‌بینید در ترکیب گیرنده‌ست
نباید دست زد فعلاً به تنظیم فرستنده

به پایان آمد این شعر و مزخرف همچنان باقی
همین ابیاتِ لق بود این میان سهم نگارنده

مضامین پرت و بی‌ربطند با هم، عذر می‌خواهم
قوافی نیز ایطاء جلی دارند، شرمنده

تمام و... یک سخن مانده‌، بیندازیم و بگریزیم
که حقاً حسن پایانی‌ست عالیقدر و ارزنده:

به روغن‌سوزی افتادیم ما، آقای راننده
بلی، هل می‌دهیم، اما تو هم بگذار در دنده

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

این گودیِ پُرخون‌شده یک‌روز "دهن" بود!
این "آه" -که دامان تو گیراد- "سخن" بود!

این پیرهن پاره که پودش همه نیش است
دیروز همین، مایه‌ی آسایشِ تن بود
برّ و برهوت است ،  همین دامنه روزی
از خونِ جوانانِ وطن، غرقِ چمن بود

امروز نمی‌یابم و فردا نتوان یافت
آن جنگلِ سروی که بر این خاکِ کهن بود

در این شبِ تاری، شرری نور نیفشاند
ابری که شبِ پیشترین، صاعقه‌زن بود

یک‌چند شکستیم به دل خارِ صبوری
ما هیچ نگفتیم که گفتن قدغن بود!

ای خواجه روا نیست که فردا بنویسند:
این خاکِ به‌هم ریخته یک‌روز وطن بود!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

از نگاهی پایبند مکتب بی خویشی ام
زندگی زیباست، امّا محو مرگ اندیشی ام

"مخزن الأسرارم" و از غربت دنیا پرم
قصّه ها دارد غم دلتنگی و دل ریشی ام

تا به عکس دوستان زل می زنم، حس می کنم
گلّه های گرگ را در چشم های میشی ام

دور باطل می زنم دنبال "خویش" و سال هاست
با کسی مثل خودم در حسرت هم کیشی ام

کاش می شد فارغ از "خود" در کمال سادگی
عشق را مهمان کنم در کلبه ی درویشی ام...

حسن خسروی وقار

  • ناخوانده

راه دشوار است و باید همسفر پیدا کنم
عارفی صاحب دل و صاحب نظر پیدا کنم

جاده پر پیج و خم است و باید ازآن بگذرم
راه را با خوردن خون جگر پیدا کنم

هرکدام از همرهانم از مسیری رفته اند
کاش از حال رفیقانم خبر پیدا کنم

گرچه سرمست از شرابی سرخ و چندین ساله ام
باید از این می رفیقی کهنه تر پیدا کنم

چون که لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
می روم تا اینکه یاری معتبر پیدا کنم

بنده ی آنم که در محراب عشقش روز و شب
دست و پا گم میکنم تا بال و پر پیدا کنم

یارب از تردامنی ها خاطری دارم حزین
مرحمت کن چشم تر یا شعر تر پیدا کنم

نعیم رحیمی

  • ناخوانده