ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

باید که فقط یوسف زهرا بپسندد
ما را چه نیازی است که دنیا بپسندد

قنبرشدن این است که هر لحظه بگویی
من راضی‌ام آنگونه که مولا بپسندد

مجنون دمی از سرزنش خلق نرنجید
دیوانه شد آنقدر که لیلا بپسندد

از قافله دوریم ولی کاش از آن دور
یک ثانیه برگردد و ما را بپسندد

یک عمر نشستیم که در باز کند؟ نه
یک بار بیاید به تماشا... بپسندد

ما دغدغه داریم که ارباب ببیند
ما دغدغه داریم که سقا بپسندد

نه فکر حسابیم نه دنبال ثوابیم
ما آمده‌ایم اُمّ ابیها بپسندد

بگذار بخندند به این زارزدن‌ها
می‌ارزد اگر زینب کبری بپسندد

مجید تال

  • ناخوانده

الهی که من هم در این غم بمیرم
الهی که ماه محرم بمیرم

الهی که در لحظه احتضارم
بگویم حسین و همان دم بمیرم

الهی که دست مرا هم بگیری
که پای سیاهی پرچم بمیرم

الهی همه عمر خود اشک باشم
که در روضه های تو نم نم بمیرم

الهی که عشقت به رویم بخندد
که با گریه و سوز و ماتم بمیرم

مرا زنده کن بعد هربار مردن
که بار دگر هم از این غم بمیرم

شکستی شکستی شکستی شکستی
بمیرم بمیرم بمیرم بمیرم

رضا ابوذری

  • ناخوانده

از وحشتِ تنهاکُشِ طهران به خراسان...
گشتیم پناهنده هراسان به خراسان!

بر پوستِ آهوی خُتن نامه نوشتیم:
از ماهیِ ترسیده ی عُمان به خراسان!

 یک سطر از آن قصه ی انگشتر و دیو است...
با گریه فرستاده سلیمان به خراسان!

یک سطر از آن وسعتِ سرگشتگیِ نوح،
در حیرتِ بی ساحلِ توفان به خراسان!

سطرِ دگرش عرضِ پریشانیِ طفلی،
 در ظلمتِ چاهی ست زِ کنعان به خراسان!

 از آهِ جگرسوز برآورده ام ابری،
تا شِکوِه بَرَد محملِ باران به خراسان...

 ابری نه! که بُغضی ست فروخورده تر از خون،
از خونِ شهیدانِ خیابان به خراسان!

بگذار کنم چاک گریبانِ قلم را...
تا ناله رَوَد یکسره عریان به خراسان!

زین جُور که سلطان کُنَد امروز ملولیم...
 تا چند کُنَد حوصله سلطان به خراسان؟!

تا باز مگر بیرقی از خُفیه در آید،
چون رود زند جانبِ طغیان به خراسان!

وآنگاه قلم در کفِ من چامه نگارد
گویی که به حرف آمده حَسّان به خراسان!

 تا هیچ دلِ صاف، رضا نیست زِ مامون،
 تا در تنِ یک مور بُوَد جان به خراسان،

 تا در کفِ آن دیوِ سیه نقص توان دید،
 هرگز نرسد پنجه ی نُقصان به خراسان!

حسین جنتی

  • ناخوانده

صوتت -اگرچه حنجره‌ات ساز بادی است-
یادآور صدای سه‌تار "عبادی" است!

اندام تو میان کمربند کافرت
چون شعب در محاصره‌ی اقتصادی است!

رنگین‌کمان به پیروی از ابروان تو
پیوسته در تصور من نوک‌مدادی است

هر جمعه شب به عشق تو تا مسجد آمدن
مثل نماز جمعه سیاسی-عبادی است!

آغوش من برای همیشه از آنِ توست
سلول تنگ سینه‌ی من انفرادی است!

با اینکه با تو زندگی نوح هم کم است
بی تو همین دو نصف نفس هم زیادی است!

همراه من بمان که به ناباوران عشق
ثابت کنیم شاکله‌ی عشق شادی است

ثابت کنیم گسترش عشق در جهان
واجب‌تر از مبارزه با بی‌سوادی است!

غلامرضا طریقی

  • ناخوانده

باد آمد سحاب را گم کرد
اشک از دیده خواب را گم کرد

رفت از دست در افق امید
تشنه کامی سراب را گم کرد

در ستیغ و محاق نیزه و تیر
شمس حق ماهتاب را گم کرد

خضر عشاق گرم دیدن بود
سیل اشک آمد آب را گم کرد

علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان آفتاب را گم کرد

آنچنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد

خواست تا خیمه پر کشد اما
شیر زخمی عقاب را گم کرد

پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم رکاب را گم کرد

پسر بوتراب بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد

جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد

حسن لطفی

  • ناخوانده

چادر خاکی نشان مادری زینب است
ارث زهرا صورت نیلوفری زینب است

خط فکرم بر گرفته از دمشق و کربلاست
هرچه دارم از دعای مادری زینب است

پیکرم صحرای تربت، در رگم آب فرات
این یکی از راه شیعه پروری زینب است

من کیم تا دم زنم از عمه سادات چون
ذات الله الصمد خود مشتری زینب است

کشتی ارباب با دستان زهرا می رود
لنگر کشتی نخی از روسری زینب است

علم او از بس که از حد تصور خارج است
حضرت جبریل هم پا منبری زینب است

بیمه کردم قلب بیمارم به اشک روضه ها
خوش به حال آن کسی که بستری زینب است

قلب ما سنگ است و با گریه طلایی میشود
مجلس روضه محل زرگری زینب است

رنگ خاکستر برای ما گریز پر غمی ست
غیرت ما معجر خاکستری زینب است

با تمام این مصیبتها چه زیبا گفته است
" ما رایت الا جمیلا " برتری زینب است

شاه افتاد از فرس، رخداده در مجلس، ولی
مات کردن شیوه افشاگری زینب است

لال شد عالم در آن وقتی که گفتی اُسکُتو
اهل عالم این صدای حیدری زینب است

امیرحسام یوسفی

  • ناخوانده

عمر چون برق و باد می‌گذرد
منزل امروز در چهل دارم

در میان‌سالی و میانهٔ راه
حال و احوالِ معتدل دارم

متوسط درآمدی هم هست
خطِ پرسرعت از شاتل دارم

کاش آدم گذشته بود از سیب...
الغرض اینکه یک اَپل دارم

قلم و کاغذ و تراسی دنج
تازه یک بُکس هم کَمِل دارم

در همین فیس‌بوک می‌بینی
چهره‌ای خوب و مستقل دارم

اینستا و کلاب‌هاوز که هیچ
همه‌جا بنده یک پنل دارم

بی‌عدد راه ارتباطی هست
چون که هم پیج هم چَنِل‌ دارم

در فضای مجازی‌ام دائم
لایو هم بعله! متصل دارم

به‌به و چه‌چه و کف و هورا
چندتا نوچهٔ زبل دارم

◻️
آب را گل نکرده‌ام هرگز
در هنر حقِ آب‌وگل دارم

عشقِ معماری مدرنم من
نظری هم به کاهگل دارم

ابن‌سینا که جدِ مادر ماست
نسبتی نیز با «هِگِل» دارم

با «همایی» تفاوتم این است
که به جای عبا شِنِل دارم

آخرین شعر «سایه» پیش من است
دستخطی هم از «راسِل» دارم

نقد دارم به حافظ و سعدی
نامه‌ای هم به ساموئل دارم

هم زبان فرانسه می‌دانم
هم دوتا مدرک تافِل دارم

گوشم آسوده‌ است از دنیا
من فقط چشم بر نوبل دارم

◻️
مهربانو! ببین! تفاوت با،
شاعرکهای لو لِول دارم

مصلحِ اجتماعی‌ام بنده
فرق با خلقِ منفعل دارم

یک «حنا» داشتم به مزرعه‌ای
دوستی هم به نام «نِل» دارم

ولی این لحظه بی‌کس و تنهام
حالتی خسته و کسل دارم

به سرم زد که خودکشی بکنم
بس‌که افکارِ مضمحل دارم

ولی اکنون به شوق روی شماست
که دلی گرم و مشتعل دارم

ظهر سوشی زدم به یاد شما
شام هم سوپِ وِرمیشل دارم

سر شوریدهٔ مرا منگر
لااقل چندجور ژل دارم

سیرتی چون «مشایخی» اما
صورتی مثل «پاکدل» دارم

مگذر از یک تماسِ تصویری
من فقط قصدِ دردِ دل دارم

◻️
جانِ من صبر کن!... تو می‌دانی
شرکت و چند پرسنل دارم؟

آشنای وزیرِ نفتم من
وسط کیش هم هتل دارم

شاید این دوره هم شدم کاندید
جایگاهی در این اِشل دارم

یک تُکِ پا بیا به دفتر ما
عطرِ ورساچه و شَنِل دارم

جنس ارزان و خوب و اُرژینال
رژ لب، رنگ مو ، ریمل دارم

بدلیجات،روسری،مانتو
گیرِ سر،تاپ، شال، تِل دارم

◻️
در دفاع از حقوق حیوانات
چندتا گربهٔ خپل دارم

به خدا من خودم فمینیستم
کینه از مردها به دل دارم

مردها ؛ مردهای بی‌احساس
با همه مردها دوئل دارم

خسته از مرد بودنِ خویشم
لاجرم حالتی خجل دارم

کار دارم... نرو!... سمیه!... نرو!
باردارم.... نرو!... سمیه!....

جواد زهتاب

  • ناخوانده

تا کی از بخت خود فرار کنیم؟
شکوه از روز و روزگار کنیم؟

تا کی از طالع سیاه فقط
بنشینیم و قارقار کنیم؟

در همین کنج فقر هم حتی
می‌توانیم شاهکار کنیم

گل بکاریم و گل برافشانیم
خانه را خانهٔ بهار کنیم

می‌شود در هوای عشقی نو
کوچه را نیز نونوار کنیم

به خیابان سرخوشی بزنیم
دلبری شاد را سوار کنیم

دلبری شوخ و شنگ و شیرین‌کار
دل ببازیم و دل شکار کنیم

سرِ خر کج کنیم و از تهران
ناگهان قصد رودبار کنیم

به در و دشت و کوه سر بزنیم
رو به گل رو به سبزه‌زار کنیم

هم درودی به رود بفرستیم
هم سلامی به آبشار کنیم

گوشه‌ای دنج را بیابیم و
بزمی آن‌گونه برقرار کنیم

کلک کهنه گر جواب نداد
کلک تازه‌ای سوار کنیم

بیتی از مولوی بخوانیم و  
بحث از جبر و اختیار کنیم

قصه از عشقِ ویس با رامین
یا ز عشاق نامدار کنیم

یک دوتا هم رباعی از خیام
آن وسط چاشنیِ کار کنیم

از زمین و زمان... حکایت از
عشقِ «پوران» و «بختیار» کنیم

می‌شود بی‌هوا میانهٔ حرف
بوسه‌ای چند هم نثار کنیم

گل و شعر و شراب و موسیقی
یار را مست و بی‌قرار کنیم

(راستی لازم است در اینجا
یک توقف به اضطرار کنیم
تا برای مجوز این شعر
شرع را وارد مدار کنیم
بر لب آریم یک قَبِلتُ و بعد
کار را هم حلال‌وار کنیم
مؤمنین شاهدند؛ لازم نیست
قلبشان را جریحه‌دار کنیم
کافی است آن شراب بالا را
چای یا دوغ خوشگوار کنیم
جلوی چشم خلق واجب نیست
ماست را قاطی خیار کنیم
ماجرا هم که کلاً عرفانی‌‌ست
هرچه هم فسق یا قمار کنیم
ما به این روح آریایی خویش
می‌توانیم افتخار کنیم)

از همان‌جا که گفتمت باید
یار را مست و بیقرار کنیم

بکشانیم بحث را به هوس
قصه را نیز صحنه‌دار کنیم

لحن‌مان را گرفته و خسته
چشم‌‌مان را کمی خمار کنیم

بی‌هوا مثل بچهٔ آدم
هوسِ سیب یا انار کنیم

در ببندیم و بند بگشاییم
نیتِ خویش آشکار کنیم

برجهیم و سوار کار شویم
بعد او را سوار کار کنیم

پس بتازیم بی‌عنان هرسو
بی که فکرِ اضافه‌بار کنیم

الغرض عمرِ مانده را صرفِ
سفتنِ دُرِ شاهوار کنیم

پس اگر شد که شد اگر که نشد
تف بر این چرخ کج‌مدار کنیم

می‌شود باز مثل اولِ کار
شکوه از بخت و روزگار کنیم

یعنی از این به بعد حق داریم
بنشینیم و قارقار کنیم

جواد زهتاب

  • ناخوانده

در عصر برده داری کاری نمی توان کرد
جز صبر و بردباری کاری نمی توان کرد

با زخم های سطحی باید کنار آمد
با زخمهای کاری، کاری نمی توان کرد

از دوستان بی شرم آبی نمی شود گرم
از فرط بی بخاری کاری نمی توان کرد

برگشته ایم آرام فعلا به صدر اسلام
غیر از شترسواری کاری نمی توان کرد

حتی اگر مصدق باشد رئیس جمهور
با نفت ده دلاری کاری نمی توان کرد

امن و شراب بی غش، معشوق و جای خالی
در ساعت اداری کاری نمی توان کرد

گفتی نمی توان کرد گفتیم می توان کرد
حق با شماست آری کاری نمی توان کرد

مسلم حسن‌شاهی راویز

  • ناخوانده

گنج زیر خاکی ام، هر چند در انبارها
خاک غربت خورده ام این سال ها خروارها

قرن های قرن سر بردم درون لاک خویش
سال های سال رقصیدم به روی دارها

مستی پیوسته ام در شیشه ی خیام ها
کاسه ی درویشی ام در حجره ی عطارها

همنشینم با کبوترهای «برج آسیاب»
گاه گاهی می پرم با دسته ای از سارها

چشم هایم «آب انبار» و دلم «آتشکده» ست
از مغول سخت است پنهان کردنم، دیوارها!

خشت خشت از استخوان کاخی بنا کردم بلند
خون دل خوردند پای چیدنم معمارها

آی پای چکمه پوش! ای نیزه ی بر دوش! هوش!
این منم! یک سر که بیرون مانده از آوارها

کیستم؟ در پاسخت باید بگویم خوانده اند
«منطق الطیر» مرا اهل طریقت بارها

چیستم؟ در پاسخت باید بگویم دیده اند
ذلتم را روز و شب در خوابشان سردارها

آبی فیروزه ام، در رنگ من تغییر نیست
حال اگر بر تاج شاهم یا سر بازارها

راه پر پیچ قدمگاهم، مرا آسان نگیر!
مستم اما همردیفم با همه هشیارها

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده