ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با موضوع «شاعر :: کاظم بهمنی» ثبت شده است

من که دائم پای خود دل را به دریا میزنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می
زنم

در وجودم کعبهای دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می
زنم

این غبار روی لب‌هام از فراق بوسه نیست!
در خیالم بوسه بر پای تو مولا می
زنم

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت می
رسم، خود را گدا جا می‌زنم

اینکه روزی با تو میسنجند اعمال مرا
سخت می
ترساندم، لبخند اما میزنم

من زنی را میشناسم در قیامت… بگذریم!
حرف‌هایی هست که روز مبادا می
زنم

کاظم بهمنی

  • ناخوانده

داشت در یک عصر پاییزی زمان می‌ایستاد
داشت باران در مسیر ناودان می‌ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی‌اش بوسیدن است
چای می‌نوشید و قلب استکان می‌ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می‌سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می‌ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه‌ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می‌ایستاد

در حیاط خانه گل‌ها محو عطرش می‌شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می‌ایستاد

موقع رفتن که می‌شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می‌بردم بر آن، می‌ایستاد

موقع رفتن که می‌شد طاقت دوری نبود
جسممان می‌رفت اما روحمان می‌ایستاد

از حساب عمر کم کردیم خود را، بعد ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می‌یستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می‌گفتم بمان، می‌ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می‌ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می‌ایستاد

کاظم بهمنی

 

  • ناخوانده

همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباس‌ها
زدند روی دستشان مکاشفه شناس‌ها

چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو
چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاس‌ها

به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند
تو را رها نمی کند هنوز این تماس‌ها

جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!
توجهی نمی کنی چرا به التماس‌ها؟!

جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت
بیم خراش دارم از خواب تو روی یاس‌ها

برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد
به درک تو نمی رسد شعور آس و پاس‌ها

خدا درِ بهشت را محو کند نبینی اش
مباد باز در دلت زنده شود هراس‌ها

به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم
گاه که می روم سر مزار ناشناس‌ها

تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی
تو را زدند کافران پرت شود حواس‌ها

کاظم بهمنی

  • ناخوانده