ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

باز افکنده به جان ملتی تشویش، فیش
صحبت از هر چیز هست اما سخن از فیش، بیش

ریش الزاماً نشان دین نباشد فی‌المثل
می‌گذارد یک مدیر مصلحت‌اندیش، ریش

پینه بر پیشانی و تسبیح می‌گیرد به دست
ظاهراً در ظاهر افتاده‌ست از درویش، پیش

لیک با دزدان بیت‌المال هم‌آخور شده
می‌خورد حق و حقوق ملتی را پیش‌پیش

فیش او اندازه ی یک برج فرمانیه‌اش
فیش من قدر خرید نیم کیلو کیشمیش

می‌دهد داد سخن از جنگ نرم اما خودش
می‌گذارد روی بام خانه ی خود شیش! دیش

مرحبا بر خاندان صرفه‌جوی این مدیر:
پول بیت‌المال در جیب و ... خط تجریش ـ کیش

هفت بادیگارد دورش را احاطه کرده‌اند
دائم از بی‌سیم‌شان آید صدای فیش‌فیش

هیچ‌ فردی هم ندارد حق فحص و پرس‌وجو
می‌زند بر هر کسی کرده‌ست از او تفتیش، نیش

می‌کُند با ریش و پینه زیر و رو ایمان خلق
گوییا بسته ست بر هر تار ریش خویش، خیش

مهدی پرنیان

  • ناخوانده

نقیضه ای بر شعر خانم سیده‌تکتم حسینی:

"نشسته برف پیری بر سر تو دلم می خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است بیا تا خانه بوی نان بگیرد"
::
نشسته دود منقل بر سر او دعا کردم مگر باران بگیرد
تمام هیکلش را بو گرفته، الهی درد بی درمان بگیرد

به او گفتند جنس تو خراب است، خدایی این یکی در او اثر کرد
همان دم بار و بندیل سفر بست گمانم رفت از کرمان بگیرد

برو آنجا که نادر رفت روزی، برو آنجا که دیگر برنگردی
الهی گور کن قبر تو را زود، به جای خاک با سیمان بگیرد

اگر چه گوشه گیر و بی پناهی رفیق منقلی بسیار داری
خودت گفتی به من امکان ندارد دل معتاد در ایران بگیرد

خدا را شکر اگر امروز غم هست ننم هست و ننم هست و ننم هست
وگر نه با وجود تو محال است که این خانه کمی سامان بگیرد

حسن بشتاب

  • ناخوانده

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد
ترس از رقیب بود که آخر زیاد شد

اینقدرهام نصف جهان جمعیت نداشت
با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد

یک لحظه باد روسری‌اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت
هی کار شاعران معاصر زیاد شد

از بس که خوب‌چهره و عالم‌پسند بود
بین زنان شهر سر و سِر زیاد شد

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساک سفر که بست مسافر زیاد شد

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

شبی با بید می‌رقصم شبی با باد می‌جنگم
که چون شب‌بو به وقت صبح من بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هرکس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو می با مست و با هشیار یک‌رنگم

شبی در گوشه‌ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمان! چون «نام من عشق است»
فراموش‌ام کنید ای دوستان‌! من مایه‌ی ننگم

مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

علیرضا بدیع

  • ناخوانده

کلید قلعه‌ای متروکه اما خالی از گنجم
فراموشم کنید ای دوستان من مایه‌ی رنجم

چنان در زیر بار دردها خم کرده‌ام خود را
که جاماندست روی زانوانم نقش آرنجم

دمار از من درآورد آنچنان دنیا که خود کردم
به جای جیوه آخر خون دل را در دماسنجم

به یاران دل سپردن نیز کاری جز حماقت نیست
به من آموخت این آزادگی را شاه شطرنجم

زبانم می‌زند حرف دلم را  شاعرم یعنی
عیار این و آن را با عیار شعر می سنجم

بنیامین دیلم‌‌ کتولی

  • ناخوانده

خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخر خدا چرا؟... آخر خدا چگو....

نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فروغ، در اشک شاملو...

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"

«خاتون تو رو خدا، سر به سرم نذار
این جا هوا پسه، اینجا نگو نگو»

یک نامه آمد و شد یک تراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمان حالش گرفته بود

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگاه، با بغض در گلو

بالای برج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»

حامد عسکری

  • ناخوانده

احساس می کنم که غریبم میانتان
بیگانه با نگاه شما با زبانتان

بال مرا به سنگ شکستید و خواستید
عادت کنم به کوچکی آسمانتان

قندیل های یخ، دلتان را گرفته است
دیریست رخنه کرده زمستان به جانتان

اینجا چقدر چلچله در برف مرده است
در شهر بی سخاوت بی آب و دانتان

دیگر تمام شد به نمک احتیاج نیست
از پا فتاده زخمی زخم زبانتان

خود را کنار ثانیه ها دفن می کنم
شاید چنین جدا بشوم از زمانتان

تنها رها کنید مرا تا بمیرم، آه
احساس می کنم که غریبم میانتان

حسن صادقی‌پناه

  • ناخوانده

...و چای دغدغه عاشقانه خوبی‌ست
برای با تو نشستن بهانه خوبی‌ست

حیاط آب زده، تخت چوبی و من و تو
چه قدر بوسه، چه عصری، چه خانه خوبی‌ست

قبول کن! به خدا خانه شما سارا!
برای فاخته‌ها آشیانه خوبی‌ست

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود
نسیم و نم‌نم باران، نشانه خوبی‌ست

بیا به کوچه که «فردیس» شاعری بکند
که چشم تو غزل عامیانه خوبی‌ست

ـ کرج؟! - سوار شو! آقا صدای ضبط اگر…
نه خیر کم نکن آقا! ترانه خوبی‌ست

صدای شعله‌ور گل نراقی و باران
فضای ملتهب و شاعرانه خوبی‌ست

مطابق نظر ماست هرچه هست عزیز!
قبول کن که زمانه زمانه خوبی‌ست

به خانه باز رسیدیم، چای می‌خواهیم
برای با تو نشستن بهانه خوبی‌ست

حسن صادقی‌پناه

  • ناخوانده

ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا، یا جواهر است؟

راهی شدی به سمت رسیدن به اصل خویش
دور از نگاه شهر که فکر ظواهر است

دل های شست‌وشو شده و پاک بی‌شمار
چشمی که تر نگشته در این جاده نادر است

سیر است گرچه چشم و دلت از کرامتش
در این مسیر سفرۀ افطار حاضر است

وقتی که در نگاه تو مقصد حرم شود
پاگیر جاده می‌شود آن  دل که عابر است

با آب وتاب سینه‌زنان گرم قل‌قل است
کتری آب جوش که در اصل شاعر است

فنجان لب طلا پروخالی که می‌شود
هر بار گفته‌ام نکند چای آخر است

میثم داودی

  • ناخوانده

چشم تو مجموعه ی شعر و نگاهم ناشر است
چشم هایت سوژه ی خوبی برای شاعر است

بازوانت مثل یک منظومه ی شعر کهن
بین آغوشت شب شعر عجیبی دایر است

پند آموز و کمی طولانی و پر پیچ و تاب
گیسوان مشکی ات یک مثنوی فاخر است

سبک های مختلف را می شود با تو سرود
چون لبت مثل دو بیتی های بابا طاهر است

مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو
میوهی بیرون زده از باغ حق عابر است

محمد شیخی

  • ناخوانده