ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آیینی» ثبت شده است

باد آمد سحاب را گم کرد
اشک از دیده خواب را گم کرد

رفت از دست در افق امید
تشنه کامی سراب را گم کرد

در ستیغ و محاق نیزه و تیر
شمس حق ماهتاب را گم کرد

خضر عشاق گرم دیدن بود
سیل اشک آمد آب را گم کرد

علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان آفتاب را گم کرد

آنچنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد

خواست تا خیمه پر کشد اما
شیر زخمی عقاب را گم کرد

پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم رکاب را گم کرد

پسر بوتراب بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد

جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد

حسن لطفی

  • ناخوانده

چادر خاکی نشان مادری زینب است
ارث زهرا صورت نیلوفری زینب است

خط فکرم بر گرفته از دمشق و کربلاست
هرچه دارم از دعای مادری زینب است

پیکرم صحرای تربت، در رگم آب فرات
این یکی از راه شیعه پروری زینب است

من کیم تا دم زنم از عمه سادات چون
ذات الله الصمد خود مشتری زینب است

کشتی ارباب با دستان زهرا می رود
لنگر کشتی نخی از روسری زینب است

علم او از بس که از حد تصور خارج است
حضرت جبریل هم پا منبری زینب است

بیمه کردم قلب بیمارم به اشک روضه ها
خوش به حال آن کسی که بستری زینب است

قلب ما سنگ است و با گریه طلایی میشود
مجلس روضه محل زرگری زینب است

رنگ خاکستر برای ما گریز پر غمی ست
غیرت ما معجر خاکستری زینب است

با تمام این مصیبتها چه زیبا گفته است
" ما رایت الا جمیلا " برتری زینب است

شاه افتاد از فرس، رخداده در مجلس، ولی
مات کردن شیوه افشاگری زینب است

لال شد عالم در آن وقتی که گفتی اُسکُتو
اهل عالم این صدای حیدری زینب است

امیرحسام یوسفی

  • ناخوانده

زمین حسینیه کوچک حسینی هاست
غمش قشنگ ترین اتفاق این دنیاست

به جای عالم و آدم به خویش زحمت داد
کسی نخواست از او ، او خودش چنین می خواست

برای هیچ کسی آرزوی مرگ نداشت
((هوالکریم)) یکی از صفات این آقاست

خودش تمام جهان را سوار کشتی کرد
بگو به نوح که آقای ما دلش دریاست

دلیر بود ولی جنگ را شروع نکرد
حریف، مرد نباشد، جدال بی معناست

حریف آمدو جای حسین خود را کشت
حسین علت هستی حسین روح بقا ست

سرش به نیزه علم شد که بعد اینهمه سال
به یاد او سر عشاق تا ابد بالاست

و با شهادت خود آنچنان قیامت کرد
که تا قیام قیامت عزای او برپاست

ازآن زمان که لباس حسین غارت شد
الی الابد به تن شیعیان لباس عزاست

نگو دلیل ندارد به سینه کوبیدن
دلیل، سینه مجروح سید الشهداست

به یاد حاجی شش ماهه شور باید داشت
چنانکه هروله از واجبات سعی و صفاست

حسین غایت دین است و عالِم شیعه
اگر حسین شناس است صاحب فتواست

غبار قبر بروجردی ام همانکه نوشت
گل عزای لرستان به درد چشم شفاست

مرید(( شاخسیِ )) پرشور آذری هایم
 خروش غیرت آنان زبانزد دنیا ست

ببین چه روضه ی داغیست نخل  یزدی ها
که یاد یک تن عریان میان یک صحراست

جریده و کتل و چلچراغ و طوق و علم...
...علم بزرگترین یادگار عاشوراست

علم نماد قیام است مثل سرو، رشید
علم به یاد علمدار،خوش قد و بالاست

لوای زاده ی مرجانه سرنگون گردید
ولی هنوز علم مثل کوه پا برجاست

مجید تال

  • ناخوانده

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو می‌گردیم و تو دنبال ما

ماهِ پیدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رؤیت این ماه یعنی نامۀ اعمال ما

خاصه این شب‌ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه این شب‌ها که تعریفی ندارد حال ما

کاش در تقدیر ما باشد همه شب‌های قدر
کاش حَوِّل حالَنایی‌تر شود احوال ما

این سحرها در زلال ربّنا گم می‌شویم
این سحرها آسمان گم می‌شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم
ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

گوشۀ چشمی به ما بنمای ای ابروهلال
تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

علیرضا قزوه

  • ناخوانده

ادا هرگز نخواهد کرد شعری حق مطلب را
همان بهتر بدوزد شاعرش در مدح او لب را

کجا من میتوانم مدح او گویم اگر عباس
به غیرت پاک میکرده است جای پای زینب را

نخواهم گفت از رنج اسیری یا غم معجر
سزاوار است شان حضرتش شعر مودب را

اگر زینب عنان گیر است حتی سید الاحرار
به رسم عشق پیش او نخواهد راند مرکب را

پرستاری به جز زینب ندارد حضرت سجاد
که در آغوش گرم او تحمل میکند تب را

ندارد شام با خود قدرت خاموشی او را
که خورشید است و بی تردید روشن میکند شب را

به جز زهرا و زینب در توان کیست در زنها
که وادارد به تحسین شکوه خویشتن رب را

قدش خم شد بلی اما مصیبت ها دلیلش نیست
قدش خم شد که بردارد ز روی خاک مذهب را

سیدمحمدحسین حسینی

  • ناخوانده

چهره انگار... نه، انگار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهره ی عبدالله است؟

این چه نوریست که تاریکی شب را برده
دل مرد و زن اقوام عرب را برده

این چه نوریست که پر کرده همه دنیا را
راهی مکه نموده ست یهودیها را

جریان چیست؟ فقط اهل کتاب آگاهند
همه انگشت به لب خیره به عبدالله اند

همه حیرت زده، نوری که معما شده است
چند وقتی ست که در آمنه پیدا شده است

شور تا در دل انس و ملک و جن افتاد
چارده کنگره از کاخ مدائن افتاد

غیر از این هر خبری بود فراموش شد و
ناگهان آتش آتشکده خاموش شد و

طالع نیک امیران جهان بد افتاد
ته جام همه شان عکس محمد افتاد!

طفل همراه خودش بوی خوش گل آورد
مثنوی رام شد و رو به تغزل آورد

چهره آرام، زبان نرم، قدم ها محکم
قامتی راست، تنی معتدل، ابرویی خم

گفتم ابرو، نه! دو تا قوی سیاه عاشق
که لب ساحل امنند ولی دور از هم

لب بالایی او آب بقاء کوثر
لب پایینی او آب حیات زمزم

دست، تفسیرگر خیرالامور اوسطها
آنچه کرده ست کرامت نه زیاد است نه کم

چون «لما» زینت «لولاک خلقتُ الافلاک»
هم نگین است به انگشت فلک هم خاتم

دخترش از سه زن برتر عالم برتر
همسرش هم رده با آسیه است و مریم

قدر او را ولی افسوس که «من لم یعرف»
علم او را ولی افسوس که «من لم یعلم»

هرچه گفتیم کم و منزلتش بیشتر است
پیش او خوارترین معجزه شق القمر است

هرکه با نیتی از عشق محمد دم زد
«دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد»

محرم راز، علی باشد و باشد کافیست
جمع دست علی و دست محمد کافیست

و علی معنی « اکملت لکم دینکم» است
شاهد گفته ی من خطبه ی قرای خم است

منکران شاهد عینی غدیرند! دریغ
سند بیعت خود را بپذیرند؟! دریغ

باز از خصلت او با دگران میگوید
آنچه در باطن او دیده عیان میگوید

پیش پیری که به جنگاوری اش می بالد
از جوانمردی سردار جوان میگوید

«سود در حب علی است و زیان در بغضش»
با عرب باز هم از سود و زیان میگوید

حرف این است: «فهذا علیٌ مولاکم»
یک کلام است که با چند بیان میگوید

خواست چیزی بنویسد دم آخر... افسوس
یک نفر گفت محمد هذیان میگوید

محمدحسین ملکیان  (فراز)

  • ناخوانده

هر مرد شتردار اویس قرنی نیست
هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمدومحمود رسول مدنی نیست

شمشیر بود در خور دست اسدالله
هرتیغ به کف را هنر صف شکنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

با مرد خدا پنجه چونمرود میفکن
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست

خشنودنشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد زشیرین دهنی نیست

غلامرضا سازگار (میثم)

  • ناخوانده

با سری بر نی، دلی پرخون، سفر آغاز شد
این سفر با کوله باری مختصر آغاز شد
 
کربلا اما برای زینب از این پیش تر
از شکاف فرق خونین پدر آغاز شد
 
کربلا شاید که با تیری به تابوت حسن
کربلا شاید که با خون جگر آغاز شد
 
خیمه ای که سوخت، زینب را به حیرت وا نداشت
کربلا از شعله های پشت در آغاز شد
 
کربلا را دیده ای از چشم زینب؟ معجزه ست!
وه! چه اعجازی که با شق القمر آغاز شد
 
اربعین، زینب مجال گریه بر این داغ یافت
پس محرم تازه در ماه صفر آغاز شد
 
کربلا با داغ هفتاد و دو تن پایان گرفت
کربلای دیگری با یک نفر آغاز شد
 
هر که می گوید سرآغاز و سرانجامش چه شد
ساده می گویم که سر  انجام و سر آغاز شد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

تو بی تابی و این را پیچ و تاب جاده می فهمد
سر بر نی، تن در قتلگاه افتاده می فهمد
 
تو مظلومی و این را مادرت در سجده می گوید
و حرف  مادرت را تربت سجاده می فهمد
 
تو تنهایی و امضاهای پای نامه می گوید
و این را هر که دعوتنامه  نفرستاده می فهمد
 
تو آرامی و این آرامش پیدای پنهان را
فقط طفلی که دستش را به دستت داده می فهمد
 
تو بی تابی، تو مظلومی، تو تنهایی، تو آرامی
تو را اما که با این شرح حال ساده می فهمد؟
 
تو زینب زینب یک لهجه بی غل و غش هستی
تو اوج نوحه ای! این را  مؤذن زاده می فهمد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

از جنس حیدر است رجز ها که از بر است
با «یا علی» همیشه دهانش معطر است
 
در وصف او کتاب فراوان نوشته اند
دیگر نوشته اند، که این مرد، دیگر است
 
در آسیاب کوفه نکرده ست مو سفید
او پیر پای منبر اولاد حیدر است
 
بر دست اگر که نیزه بگیرند، سربلند
در دست اگر که تیغ بگیرند، او سر است
 
با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر آمدند
حق داشتند! جبهه شان نابرابر است!
 
تیغ از غلاف خویش اگر در بیاورد
تنها خودش به منزله ی چند لشگر است
 
با تیغ در غلاف به میدان قدم گذاشت
گفت آن که پای پس کشد از مرد کمتر است
 
حاشا نفس نفس بزند پیر کارزار
این ها نفس نفس که نه! ذکر مکرر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
دیدند شیر معرکه دیگر کبوتر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
وحشت نکرد از اینکه سرش پای خنجر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
معلوم بود فکر لب خشک اصغر است

وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
پیچید بوی سیب... و این بیت آخر است

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده