ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر میلاد پیغمبر» ثبت شده است

چهره انگار... نه، انگار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهره ی عبدالله است؟

این چه نوریست که تاریکی شب را برده
دل مرد و زن اقوام عرب را برده

این چه نوریست که پر کرده همه دنیا را
راهی مکه نموده ست یهودیها را

جریان چیست؟ فقط اهل کتاب آگاهند
همه انگشت به لب خیره به عبدالله اند

همه حیرت زده، نوری که معما شده است
چند وقتی ست که در آمنه پیدا شده است

شور تا در دل انس و ملک و جن افتاد
چارده کنگره از کاخ مدائن افتاد

غیر از این هر خبری بود فراموش شد و
ناگهان آتش آتشکده خاموش شد و

طالع نیک امیران جهان بد افتاد
ته جام همه شان عکس محمد افتاد!

طفل همراه خودش بوی خوش گل آورد
مثنوی رام شد و رو به تغزل آورد

چهره آرام، زبان نرم، قدم ها محکم
قامتی راست، تنی معتدل، ابرویی خم

گفتم ابرو، نه! دو تا قوی سیاه عاشق
که لب ساحل امنند ولی دور از هم

لب بالایی او آب بقاء کوثر
لب پایینی او آب حیات زمزم

دست، تفسیرگر خیرالامور اوسطها
آنچه کرده ست کرامت نه زیاد است نه کم

چون «لما» زینت «لولاک خلقتُ الافلاک»
هم نگین است به انگشت فلک هم خاتم

دخترش از سه زن برتر عالم برتر
همسرش هم رده با آسیه است و مریم

قدر او را ولی افسوس که «من لم یعرف»
علم او را ولی افسوس که «من لم یعلم»

هرچه گفتیم کم و منزلتش بیشتر است
پیش او خوارترین معجزه شق القمر است

هرکه با نیتی از عشق محمد دم زد
«دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد»

محرم راز، علی باشد و باشد کافیست
جمع دست علی و دست محمد کافیست

و علی معنی « اکملت لکم دینکم» است
شاهد گفته ی من خطبه ی قرای خم است

منکران شاهد عینی غدیرند! دریغ
سند بیعت خود را بپذیرند؟! دریغ

باز از خصلت او با دگران میگوید
آنچه در باطن او دیده عیان میگوید

پیش پیری که به جنگاوری اش می بالد
از جوانمردی سردار جوان میگوید

«سود در حب علی است و زیان در بغضش»
با عرب باز هم از سود و زیان میگوید

حرف این است: «فهذا علیٌ مولاکم»
یک کلام است که با چند بیان میگوید

خواست چیزی بنویسد دم آخر... افسوس
یک نفر گفت محمد هذیان میگوید

محمدحسین ملکیان  (فراز)

  • ناخوانده

راندم ز جبین جلوه دنیای دنی را
تا درک کنم آرزویی ناشدنی را

سرخ آمدم از وادی بطحا که ببینم
سودا زده آن گنبد سبز چمنی را

این عطر کدامین گل خوشبوست که کرده است
دیوانۀ دیوانه اویس قرنی را

آن چیست در این شمع که خوش کرده به هم جمع
عدل علوی را و سخای حسنی را

دفن است در این شهر چه رازی که بقیعش
خون کرده دل سنگ عقیق یمنی را

چشمان تو دریاست بگو تا به چه ترتیب
معنی کنم این سوره مکی، مدنی را

از جذبۀ معراج تو ای خواجه لولاک
موسی نکند دعوی "ربّ اَرنی" را

تاثیر نسیم خوش انفاس شما بود
عیّاض رها کرد اگر راهزنی را

در اوج گدایی غنی از عشق تو هستیم
رحمت کن و دریاب فقیران  غنی را

عباس احمدی

  • ناخوانده

چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌‌شوی
شکل عبداللهی و تسکین داغش می‌‌شوی
می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌‌شوی
 
غصه‌‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند
خوش به حال آمنه وقتی نگاهت می‌کند
 
با حلیمه می‌‌روی، تا کوه تعظیمت کند
وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند
 
خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی
دایه‌ها را هم ز مادر مهربان‌تر می‌کنی
 
دید نورت را که در مهتاب بی‌حد می‌‌شود
آسمانِ خانه‌‌اش پر رفت و آمد می‌‌شود
مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود
با تو عبدالمطلب، عبدالمحمد می‌شود
 
گشت ساغر تا به دستان بنی‌‌هاشم رسید
وقت تقسیم محبت شد، ابوالقاسم رسید

یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
نازِ لبخندت قرار از سینهٔ یثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم ابوطالب گرفت
 
بی‌‌قرارت شد خدیجه قلب او بی‌‌طاقت است
تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است
 
نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو
از گلستان خدا یاس معطر مال تو
ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
 
بوسه تا بر گونه‌‌ات اُمّ أبیها می‌‌زند
روح تو در چشم‌هایش دل به دریا می‌زند
 
دل به دریا می‌‌زنی ای نوح کشتیبان ما
تا هوای این دو دریا می‌بری توفان ما
ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما
 
روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
«قاب قوسینی» چنین می‌‌خواست «أو أدنی» شدن
 
خوش‌تر از داوود می‌‌خوانی، زبور آورده‌‌ای؟
یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟
جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای
کعبه و بَطحا و بت‌ها را به شور آورده‌‌ای
 
گوشه‌چشمی تا منات و لات و عُزا بشکنند
اخم کن تا برج‌‌های کاخ کسرا بشکنند
 
ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها
بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها
ما عرفناکت زده آتش در این تمثیل‌‌ها
بُرده‌‌ای یاسین! دل از تورات‌‌ها، انجیل‌‌ها
 
بی عصا مانده‌ست، طاها! دست موسی را بگیر
از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
 
باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد
منجی دل‌های پر، دستان خالی می‌‌رسد
گفته بودی میم و حاء و میم و دالی می‌‌رسد
نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌‌رسد
 
خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او
جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او

قاسم صرافان

  • ناخوانده
باران ز دل ابر منظم که می افتد
تسبیح الهی ست دمادم که می افتد

یک قطره علی گوید و یک قطره محمد
باران به تن باغچه نم نم که می افتد

چون برگ درختی ست به پاییز دل من
در زیر قدم های تو کم کم که می افتد

در رتبه نشد چون عرق گریه کنانت
از دیده ی گل قطره ی شبنم که می افتد

خشنودی حق است به صوت صلواتت
وقتی که جلی باشد و درهم که می افتد

وقتی که تو گفتی همه جا، ذکر علی را؛
می گوید و پا می شود آدم که می افتد

تنظیم شود با صلواتی و به ذکرت؛
بالا برود یکسره قندم که می افتد

مهدی رحیمی
  • ناخوانده

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را

پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم
در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را

به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد
کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را

جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی
علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را

محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را

شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم
خدا می دید در آیینه سیمای محمد را

چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست
شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را

چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی
که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را

که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی
شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را

شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی
همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟

سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم
علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را

یوسفعلی میرشکاک

  • ناخوانده