ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز معاصر» ثبت شده است

عمر چون برق و باد می‌گذرد
منزل امروز در چهل دارم

در میان‌سالی و میانهٔ راه
حال و احوالِ معتدل دارم

متوسط درآمدی هم هست
خطِ پرسرعت از شاتل دارم

کاش آدم گذشته بود از سیب...
الغرض اینکه یک اَپل دارم

قلم و کاغذ و تراسی دنج
تازه یک بُکس هم کَمِل دارم

در همین فیس‌بوک می‌بینی
چهره‌ای خوب و مستقل دارم

اینستا و کلاب‌هاوز که هیچ
همه‌جا بنده یک پنل دارم

بی‌عدد راه ارتباطی هست
چون که هم پیج هم چَنِل‌ دارم

در فضای مجازی‌ام دائم
لایو هم بعله! متصل دارم

به‌به و چه‌چه و کف و هورا
چندتا نوچهٔ زبل دارم

◻️
آب را گل نکرده‌ام هرگز
در هنر حقِ آب‌وگل دارم

عشقِ معماری مدرنم من
نظری هم به کاهگل دارم

ابن‌سینا که جدِ مادر ماست
نسبتی نیز با «هِگِل» دارم

با «همایی» تفاوتم این است
که به جای عبا شِنِل دارم

آخرین شعر «سایه» پیش من است
دستخطی هم از «راسِل» دارم

نقد دارم به حافظ و سعدی
نامه‌ای هم به ساموئل دارم

هم زبان فرانسه می‌دانم
هم دوتا مدرک تافِل دارم

گوشم آسوده‌ است از دنیا
من فقط چشم بر نوبل دارم

◻️
مهربانو! ببین! تفاوت با،
شاعرکهای لو لِول دارم

مصلحِ اجتماعی‌ام بنده
فرق با خلقِ منفعل دارم

یک «حنا» داشتم به مزرعه‌ای
دوستی هم به نام «نِل» دارم

ولی این لحظه بی‌کس و تنهام
حالتی خسته و کسل دارم

به سرم زد که خودکشی بکنم
بس‌که افکارِ مضمحل دارم

ولی اکنون به شوق روی شماست
که دلی گرم و مشتعل دارم

ظهر سوشی زدم به یاد شما
شام هم سوپِ وِرمیشل دارم

سر شوریدهٔ مرا منگر
لااقل چندجور ژل دارم

سیرتی چون «مشایخی» اما
صورتی مثل «پاکدل» دارم

مگذر از یک تماسِ تصویری
من فقط قصدِ دردِ دل دارم

◻️
جانِ من صبر کن!... تو می‌دانی
شرکت و چند پرسنل دارم؟

آشنای وزیرِ نفتم من
وسط کیش هم هتل دارم

شاید این دوره هم شدم کاندید
جایگاهی در این اِشل دارم

یک تُکِ پا بیا به دفتر ما
عطرِ ورساچه و شَنِل دارم

جنس ارزان و خوب و اُرژینال
رژ لب، رنگ مو ، ریمل دارم

بدلیجات،روسری،مانتو
گیرِ سر،تاپ، شال، تِل دارم

◻️
در دفاع از حقوق حیوانات
چندتا گربهٔ خپل دارم

به خدا من خودم فمینیستم
کینه از مردها به دل دارم

مردها ؛ مردهای بی‌احساس
با همه مردها دوئل دارم

خسته از مرد بودنِ خویشم
لاجرم حالتی خجل دارم

کار دارم... نرو!... سمیه!... نرو!
باردارم.... نرو!... سمیه!....

جواد زهتاب

  • ناخوانده

تا کی از بخت خود فرار کنیم؟
شکوه از روز و روزگار کنیم؟

تا کی از طالع سیاه فقط
بنشینیم و قارقار کنیم؟

در همین کنج فقر هم حتی
می‌توانیم شاهکار کنیم

گل بکاریم و گل برافشانیم
خانه را خانهٔ بهار کنیم

می‌شود در هوای عشقی نو
کوچه را نیز نونوار کنیم

به خیابان سرخوشی بزنیم
دلبری شاد را سوار کنیم

دلبری شوخ و شنگ و شیرین‌کار
دل ببازیم و دل شکار کنیم

سرِ خر کج کنیم و از تهران
ناگهان قصد رودبار کنیم

به در و دشت و کوه سر بزنیم
رو به گل رو به سبزه‌زار کنیم

هم درودی به رود بفرستیم
هم سلامی به آبشار کنیم

گوشه‌ای دنج را بیابیم و
بزمی آن‌گونه برقرار کنیم

کلک کهنه گر جواب نداد
کلک تازه‌ای سوار کنیم

بیتی از مولوی بخوانیم و  
بحث از جبر و اختیار کنیم

قصه از عشقِ ویس با رامین
یا ز عشاق نامدار کنیم

یک دوتا هم رباعی از خیام
آن وسط چاشنیِ کار کنیم

از زمین و زمان... حکایت از
عشقِ «پوران» و «بختیار» کنیم

می‌شود بی‌هوا میانهٔ حرف
بوسه‌ای چند هم نثار کنیم

گل و شعر و شراب و موسیقی
یار را مست و بی‌قرار کنیم

(راستی لازم است در اینجا
یک توقف به اضطرار کنیم
تا برای مجوز این شعر
شرع را وارد مدار کنیم
بر لب آریم یک قَبِلتُ و بعد
کار را هم حلال‌وار کنیم
مؤمنین شاهدند؛ لازم نیست
قلبشان را جریحه‌دار کنیم
کافی است آن شراب بالا را
چای یا دوغ خوشگوار کنیم
جلوی چشم خلق واجب نیست
ماست را قاطی خیار کنیم
ماجرا هم که کلاً عرفانی‌‌ست
هرچه هم فسق یا قمار کنیم
ما به این روح آریایی خویش
می‌توانیم افتخار کنیم)

از همان‌جا که گفتمت باید
یار را مست و بیقرار کنیم

بکشانیم بحث را به هوس
قصه را نیز صحنه‌دار کنیم

لحن‌مان را گرفته و خسته
چشم‌‌مان را کمی خمار کنیم

بی‌هوا مثل بچهٔ آدم
هوسِ سیب یا انار کنیم

در ببندیم و بند بگشاییم
نیتِ خویش آشکار کنیم

برجهیم و سوار کار شویم
بعد او را سوار کار کنیم

پس بتازیم بی‌عنان هرسو
بی که فکرِ اضافه‌بار کنیم

الغرض عمرِ مانده را صرفِ
سفتنِ دُرِ شاهوار کنیم

پس اگر شد که شد اگر که نشد
تف بر این چرخ کج‌مدار کنیم

می‌شود باز مثل اولِ کار
شکوه از بخت و روزگار کنیم

یعنی از این به بعد حق داریم
بنشینیم و قارقار کنیم

جواد زهتاب

  • ناخوانده

و زیرکان که زیاد است عقل اندک‌شان
به هر چه دست رساندند شد مبارک‌شان

نشسته قرقی اقبال‌شان به کتف و به کول
سوار باد بلند است بادبادک‌شان

به یک اشاره‌شان باد راه می‌افتد
درخت بار می‌آرد به محض چشمک‌شان

برای آنکه بفهمند موقعیت را
به جنبش است شب و روزجفت شاخک‌شان

چنان مراقب پیش و پسند کز بالا
کلوخ نیز ببارد نمی‌گزد کک‌شان

چه چیزها که ندادند بهر علم مفید
چه پول‌ها که نکردند خرج مدرک‌شان

هزار بنده مالنده بند پاچه‌شان
هزار کرسی پاینده زیر خشتک‌شان

طریق پول فزودن به پول مذهب‌شان
دو لُپه خوردن و بردن مرام و مسلک‌شان

امین مال منند و شریک کار شما
خزانه داری کل وام‌دار قلک‌شان

چه داد و قال و چه نجوا، نکن، نمی‌شنوند
زبان بگیر، خراب است سیم سمعک‌شان

دعا کنیم افق دیدشان نگردد تار
دعا کنیم نگیرد بخار عینک‌شان

برای آنکه قوی‌تر شوند بیش از پیش
دعای خیر ضعیفان نثار یک یک‌شان

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

ما دلشدگان شب همه‌شب خواب نداریم
با آن‌که غمی جز غم احباب نداریم

هیزیم، ولی در پی ناموسِ کسان نه
منظور نظر جز رخ مهتاب نداریم

ما سیرت‌مان خوشگل و جذاب و فریباست
غم نیست اگر صورتِ جذاب نداریم

چون خوش‌نمکانیم به زیباییِ نچرال
اندیشۀ سرخاب و سفیداب نداریم

ما موشکِ آماده‌به‌شلیکِ خداییم
افسوس ولی دکمۀ پرتاب نداریم

گنجی‌ست نهان در ما، پیداش نمایید
زیرا خودمان لوپِ فلزیاب نداریم

استاد نگفتید به ما، عیب ندارد
ما مثل شما میل به القاب نداریم

یک نکته بگوییم و بسرعت بگریزیم
کم گنده بگوزید، که اعصاب نداریم

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

 

بهر احصای آخر رمضان
رفته بودم ستاد استهلال

تا ببینم که وضع فردا چیست
رمضان یا که اول شوال

می روم چون صواب هم دارد
هم تماشاست جان تو هم فال

می روم روی برج آزادی
برج میلاد بلکم ایران مال

عاقبت روی برجکی رفتیم
سر قلهک حوالی یخچال

هر چه ماندیم بلکه دیده شود
شانس یاری نکرد و هم اقبال

(در پرانتز دونکته عرض کنم
نا سپاسی است روم بر دیفال

روزه داری در این هوای خفن
واقعا هم که سخت بود امسال

بس که شد استرس به من وارد
روی اعضای بنده زد تبخال

خشک بودم گلاب بر روتان
یا بلا نسبت شما: اسهال

ماه مهمانی خدا لکن
کافران مست و مومنان بیحال

خواب بودیم جمله از سرِ ضعف
غالبا" بالغدو والاصال

آنقدر سخت که به کلی رفت
از سر بنده خاطرات شمال!

حال ما شد گرفته تر حتی
از تماشاچیان استقلال)

الغرض توی فکر بودم که
یک نفر داد زد: هلال! هلال

بود نزدیک تا زخوشحالی
بپرم روی قله توچال

گفتمش: کو کجاست ها؟ پس کو
ماهِ در آسمان کجاست؟ بنال

دیدم اما فتاده چشمش بر
چند بانوی سامتی مانتال

گوئیا ماه چهره ایشان
برده هوش از سرش زبانم لال!

سه عدد داف روزه باطل کن!
دشمن دین و دل، بگو: دجّال

هر سه سرپنجه و خفن چو پلنگ
سه پرستوی ناز خوش خط و خال

اخوی با دو چشم هیز خودش
می فرستاد سمتشان سیگنال

آن سه بانوی با حیا هم که
همه آماده تا شوند اغفال

من نکردم نگاهشان ابدا
یک نظر گرچه گفته اند حلال...

حس تکلیف و نهی از منکر
سینه ام را نمود مالامال

گفتمش: چشم خویش کن درویش
بی حیا! آی مردک حمّال

ریش و پشم تو هست ده خروار
درسرت عقل نیست یک مثقال

پی ناموس مردمی تازه
نمی ارزد قیافه ات دو ریال

هیکل ات زشت و ناخراشیده
شکل یک آدم نئاندرتال

گفت: در کار من نیار ان قلت
می کنم من هدایتت فی الحال

دفع افسد به فاسد است این فعل
بعد آورد شصت استدلال:

هست یک زن مرا و با این سه
می شود دین این حقیر اکمال

گفتم: انگار غیر جذب نساء
هیچ ناموختی ز علم رجال

بگذرم گشت آخرش دعوا
یقه ام را گرفت مرد شغال

بنده را پرت کرد از آن بالا
عینهو صحنه های تو سریال

بعد مرگم شنیدم این آقا
از ستاد خودش گرفته مدال

نام ما شد شهیدگمنام و
اسم او شد بسیجی فعال! ۱

الغرض ماجرای رویت ماه
برد ما را به زیر رادیکال

توی دنیای دون که بدجوری
حق این بنده ات شده پامال

در قیامت بگیر دست مرا
ای خداوند قادر متعال

 

عباس احمدی
 
۱. با اشاره به بیتی از سعید حدادیان

 

  • ناخوانده

بزن جا غصّه‌هایت را چو در جا می‌زند بیرون
که از دستت اگر در رفت از پا می‌زند بیرون!

بخاری برنمی‌خیزد ز یاران سمرقندی
که حافظ نیمه‌شب مست از بخارا می‌زند بیرون

«من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم»
چرا هر شب به ترفندی زلیخا می‌زند بیرون

هنوز این نکته‌ افکار مرا مشغول خود کرده ا‌ست
چه تصمیمی ز فکر بکر کبری می‌زند بیرون!؟

گر از آن‌جا که می‌گویی برون زد ناگهان مویی
به اصلاحش مکوش امشب که فردا می‌زند بیرون...!

مگیر آن روی را از من! مبند آن چهره را اصلاً
که راه عرضه چون بستی تقاضا می‌زند بیرون

ببین این واردات و صادرات غیر نفتی را
اگر هیراد داخل شد حمیرا می‌زند بیرون!

دگر لی‌لی به لالای دل این دربه‌در مگذار
که ناگه روغنش از لای لولا می‌زند بیرون

مرا تاب تورّم نیست زیرا مهره‌ی پشتم
نه تنها درد می‌آید که حتّی می‌زند بیرون!

بس است این ناله‌ها... باید دهان این غزل را بست
وگرنه ناگهان از قبر، نیما می‌زند بیرون...!

سعید ایران‌نژاد

  • ناخوانده

خراب دولت آنم که نگذارد در آید بوش
که با  هر گند نو بر گند کهنه می‌‌نهد سرپوش

به هر انگشت در هر آستینش خفته صد سیفون
که فوری می‌‌کشد سیفونش را، یک آب هم بر روش

اگر آرد ز عثمانی دو کشتی کود انسانی
الا ای تپه‌‌های خاک پاکم وا کنید آغوش

سلوک ویژه‌‌خواری را مقاماتی‌‌ست پیچیده؟!
که افشا کردنش ذهن شما را  می‌‌کند مغشوش

برادرهای ایمانی فقط یک شمه از آن را
اگر رو کردم  انصافا، سریعا بگذرید از روش

در این مسلک مقام فقر را دریابد آن رندی
که چاه نفت را بالا کشد، لاجرعه چون دمنوش

تصور کن اگر حتی تصور کردنش سخت است
که درآید صدای داریوش از سی‌‌دی گوگوش

خش افتاده‌‌ست بر اعصاب ما از یاوه‌‌گویی‌‌ها
که طبل وعده‌‌های پوچ و خالی می‌‌خراشد گوش

اگر که شی، در علم لغت دارد سه تا معنا
نمی‌‌یابم چرا پس من سه تا معنا برای موش

الا ای واضعان لفظ و معنا خواهشم این است
که دست و پا کنید اینک دو تا معنا برای موش

یکی آن گرگ خوش خنده که می‌‌پوشد لباس میش
یکی هم آن خر گاوی که هی رم می‌‌کند یابوش

نمی‌‌دانم چه باید کرد دیوی درونم را:
که می‌‌گوید وطن خالی‌‌ست از مشتی وطن‌‌نفروش!

بس است این ناامیدی، شاعر مزدور امیدت کو؟!
خفه لطفن، پلیز شات‌‌آپ، اُسکت، زر نزن،  خاموش...

سیدجواد میرصفی

  • ناخوانده
بنده بعد از آمدن در عرض یک ماه و دو ماه
نرخ مایحتاج‌تان را می‌کنم چون عهد شاه
 
پوشش آزاد است در این مملکت، باید جوان
هر چه می‌خواهد بپوشد، چارخانه، راه‌راه
 
می‌کنم آزادشان از بحر و وزن و قافیه
شاعران را غرق خواهم کرد در بحر رفاه
 
ماه را می‌آورم روى زمین تا شاعران
ذوق‌شان هر شب بجوشد در تنور داغ ماه
 
شاعران را واقعا با هم برادر می‌کنم
تا نیفتد یوسف شعر کسى دیگر به چاه
 
روز باید روز باشد اینکه خیلى روشن است
شب نباید باشد اصلا این قدر زشت و سیاه
 
جاى دانشگاه زایشگاه برپا می‌کنم!
تا نگردد ملت ایران پس از این زا‌به‌راه
 
کاه را چون کوه خواهم کرد در عرض دو سال
گرچه شد در هشت سال پیش گاهى کوه، کاه
 
فقر را حل می‌کنم در چاى و مى‌نوشم چو آب
مشکل فقر وطن حل می‌شود با این گیاه
 
نان اگر یک جور باشد بعد از این شایسته نیست
وقت مردم در صف انواع نان گردد تباه
 
تا بگریانم تمام دشمنان را زار زار
چاره‌اى جز این نمى‌بینم بخندم قاه قاه
 
پارسى را پاس خواهم داشتن با این روش!
شیر پاک از دامداران مى‌خرم اندر پگاه
 
با گناهى مرتکب را می‌کنم فورا دراز
تا به آسانى نگردد هیچ‌کس گرد گناه
 
سلطه اشراف را کم می‌کنم با اقتدار
گرچه پیش از دستگیری، دزد باشد پادشاه
 
مردم ما را گزینش نیست لازم، مى‌توان
هر چه را فهمید در سیماى‌شان با یک نگاه
 
رأى‌تان با هرکه باشد، باشد اما بنده نیز
آدمى هستم که هرگز نیستم دنبال جاه
 
هرکسى جز من درآید از دل صندوق‌ها
اشتباه است اشتباه است اشتباه است اشتباه
 
ناصر فیض
  • ناخوانده

سولقان گویند بالای کن است
اینچنین تکلیف ما هم روشن است

تیر عاشق می‌خورد اغلب به سنگ
بسکه قلب دلبران از آهن است

ای زلیخا، بی‌خیال قصه شو
یوسف و این یک‌قلم پیراهن است

آنکه دستش توی بیت‌المال نیست
یا سرش آن‌توست، یا نه، کودن است

دست آقایان به‌کلی توی کار
دست بیکاران وبال گردن است

گفتم این فیش نجومی مال کیست
جیم چه حه گفت: عه مال من است

ژن اگر داری برو تکثیر کن
نان ژن‌داران درون روغن است...

هم مزن، گر ته بگیرد بهتر است
آنکه تا ته می‌زند هم، هم‌زن است

شاعران از جنس داخل می‌خرند
غالباً سیگارشان هم بهمن است

دخترم، از شاعران پرهیز کن
شاعر عاشق نیست، شاعر مخ‌زن است

شب مخ بیچاره را دستش بده
صبح گرم پختن است و خوردن است

من خودم هم تا حدودی شاعرم
حرف من حرفی دقیق و متقن است

زن اگر دارد سبیل، او مرد نیست
مرد اگر بردارد ابرو را زن است

دوست آن باشد که گیرد دست دوست
جای دیگر را بگیرد دشمن است

امید مهدی‌نژاد

  • ناخوانده
از آن رهنوردان بی زاد و توشم
من و کیسه خوابی که همواره توشم!

ببخشید اگر زیپ آن را کشیدم
نمی خواستم با کسی رو به رو شم!

چنان بی نوایم که یک لا قبایم
به جز کیسه خوابم چه دارم بپوشم؟!

چه دارم عزیزم! چه دارم بریزم
به جز تکه نانی در این کالجوشم

هوس کرده بودم که چایی بنوشم
زدی ریختی کتری آب جوشم

که البته از تو نپرسیده بودم
چه باید بنوشم، چه باید ننوشم!

اگر روز و شب خواب باشم نباید،
برای همین تکة نان بکوشم

به خاطر ندارم زنم گفته باشد
که در میهمانی چه باید بپوشم؟

اگر هم نصیحت به گوشم فرو رفت
در آوردم انداختم پشت گوشم!

ولی ظاهرا روزی ام نزد گاوی است
کمک کن که آن گاو نر را بدوشم

به هر علتی خم شدم، بعد دیدم
عزیزی نشسته است بالای دوشم

همان کس که با پنجه های ملوسش
مرا ناز کرده است، انگار موشم!

پس از گفتن این چنین شعر نابی
خداییش باید بنازم به هوشم!

همین کیسه خوابی که امروز توشم
خریدار پیدا شود، می فروشم!

سیداکبر میرجعفری
  • ناخوانده