ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل آیینی» ثبت شده است

چادر خاکی نشان مادری زینب است
ارث زهرا صورت نیلوفری زینب است

خط فکرم بر گرفته از دمشق و کربلاست
هرچه دارم از دعای مادری زینب است

پیکرم صحرای تربت، در رگم آب فرات
این یکی از راه شیعه پروری زینب است

من کیم تا دم زنم از عمه سادات چون
ذات الله الصمد خود مشتری زینب است

کشتی ارباب با دستان زهرا می رود
لنگر کشتی نخی از روسری زینب است

علم او از بس که از حد تصور خارج است
حضرت جبریل هم پا منبری زینب است

بیمه کردم قلب بیمارم به اشک روضه ها
خوش به حال آن کسی که بستری زینب است

قلب ما سنگ است و با گریه طلایی میشود
مجلس روضه محل زرگری زینب است

رنگ خاکستر برای ما گریز پر غمی ست
غیرت ما معجر خاکستری زینب است

با تمام این مصیبتها چه زیبا گفته است
" ما رایت الا جمیلا " برتری زینب است

شاه افتاد از فرس، رخداده در مجلس، ولی
مات کردن شیوه افشاگری زینب است

لال شد عالم در آن وقتی که گفتی اُسکُتو
اهل عالم این صدای حیدری زینب است

امیرحسام یوسفی

  • ناخوانده

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو می‌گردیم و تو دنبال ما

ماهِ پیدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رؤیت این ماه یعنی نامۀ اعمال ما

خاصه این شب‌ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه این شب‌ها که تعریفی ندارد حال ما

کاش در تقدیر ما باشد همه شب‌های قدر
کاش حَوِّل حالَنایی‌تر شود احوال ما

این سحرها در زلال ربّنا گم می‌شویم
این سحرها آسمان گم می‌شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم
ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

گوشۀ چشمی به ما بنمای ای ابروهلال
تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

علیرضا قزوه

  • ناخوانده

ادا هرگز نخواهد کرد شعری حق مطلب را
همان بهتر بدوزد شاعرش در مدح او لب را

کجا من میتوانم مدح او گویم اگر عباس
به غیرت پاک میکرده است جای پای زینب را

نخواهم گفت از رنج اسیری یا غم معجر
سزاوار است شان حضرتش شعر مودب را

اگر زینب عنان گیر است حتی سید الاحرار
به رسم عشق پیش او نخواهد راند مرکب را

پرستاری به جز زینب ندارد حضرت سجاد
که در آغوش گرم او تحمل میکند تب را

ندارد شام با خود قدرت خاموشی او را
که خورشید است و بی تردید روشن میکند شب را

به جز زهرا و زینب در توان کیست در زنها
که وادارد به تحسین شکوه خویشتن رب را

قدش خم شد بلی اما مصیبت ها دلیلش نیست
قدش خم شد که بردارد ز روی خاک مذهب را

سیدمحمدحسین حسینی

  • ناخوانده

چهره انگار... نه، انگار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهره ی عبدالله است؟

این چه نوریست که تاریکی شب را برده
دل مرد و زن اقوام عرب را برده

این چه نوریست که پر کرده همه دنیا را
راهی مکه نموده ست یهودیها را

جریان چیست؟ فقط اهل کتاب آگاهند
همه انگشت به لب خیره به عبدالله اند

همه حیرت زده، نوری که معما شده است
چند وقتی ست که در آمنه پیدا شده است

شور تا در دل انس و ملک و جن افتاد
چارده کنگره از کاخ مدائن افتاد

غیر از این هر خبری بود فراموش شد و
ناگهان آتش آتشکده خاموش شد و

طالع نیک امیران جهان بد افتاد
ته جام همه شان عکس محمد افتاد!

طفل همراه خودش بوی خوش گل آورد
مثنوی رام شد و رو به تغزل آورد

چهره آرام، زبان نرم، قدم ها محکم
قامتی راست، تنی معتدل، ابرویی خم

گفتم ابرو، نه! دو تا قوی سیاه عاشق
که لب ساحل امنند ولی دور از هم

لب بالایی او آب بقاء کوثر
لب پایینی او آب حیات زمزم

دست، تفسیرگر خیرالامور اوسطها
آنچه کرده ست کرامت نه زیاد است نه کم

چون «لما» زینت «لولاک خلقتُ الافلاک»
هم نگین است به انگشت فلک هم خاتم

دخترش از سه زن برتر عالم برتر
همسرش هم رده با آسیه است و مریم

قدر او را ولی افسوس که «من لم یعرف»
علم او را ولی افسوس که «من لم یعلم»

هرچه گفتیم کم و منزلتش بیشتر است
پیش او خوارترین معجزه شق القمر است

هرکه با نیتی از عشق محمد دم زد
«دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد»

محرم راز، علی باشد و باشد کافیست
جمع دست علی و دست محمد کافیست

و علی معنی « اکملت لکم دینکم» است
شاهد گفته ی من خطبه ی قرای خم است

منکران شاهد عینی غدیرند! دریغ
سند بیعت خود را بپذیرند؟! دریغ

باز از خصلت او با دگران میگوید
آنچه در باطن او دیده عیان میگوید

پیش پیری که به جنگاوری اش می بالد
از جوانمردی سردار جوان میگوید

«سود در حب علی است و زیان در بغضش»
با عرب باز هم از سود و زیان میگوید

حرف این است: «فهذا علیٌ مولاکم»
یک کلام است که با چند بیان میگوید

خواست چیزی بنویسد دم آخر... افسوس
یک نفر گفت محمد هذیان میگوید

محمدحسین ملکیان  (فراز)

  • ناخوانده

هر مرد شتردار اویس قرنی نیست
هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمدومحمود رسول مدنی نیست

شمشیر بود در خور دست اسدالله
هرتیغ به کف را هنر صف شکنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

با مرد خدا پنجه چونمرود میفکن
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست

خشنودنشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد زشیرین دهنی نیست

غلامرضا سازگار (میثم)

  • ناخوانده

با سری بر نی، دلی پرخون، سفر آغاز شد
این سفر با کوله باری مختصر آغاز شد
 
کربلا اما برای زینب از این پیش تر
از شکاف فرق خونین پدر آغاز شد
 
کربلا شاید که با تیری به تابوت حسن
کربلا شاید که با خون جگر آغاز شد
 
خیمه ای که سوخت، زینب را به حیرت وا نداشت
کربلا از شعله های پشت در آغاز شد
 
کربلا را دیده ای از چشم زینب؟ معجزه ست!
وه! چه اعجازی که با شق القمر آغاز شد
 
اربعین، زینب مجال گریه بر این داغ یافت
پس محرم تازه در ماه صفر آغاز شد
 
کربلا با داغ هفتاد و دو تن پایان گرفت
کربلای دیگری با یک نفر آغاز شد
 
هر که می گوید سرآغاز و سرانجامش چه شد
ساده می گویم که سر  انجام و سر آغاز شد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

تو بی تابی و این را پیچ و تاب جاده می فهمد
سر بر نی، تن در قتلگاه افتاده می فهمد
 
تو مظلومی و این را مادرت در سجده می گوید
و حرف  مادرت را تربت سجاده می فهمد
 
تو تنهایی و امضاهای پای نامه می گوید
و این را هر که دعوتنامه  نفرستاده می فهمد
 
تو آرامی و این آرامش پیدای پنهان را
فقط طفلی که دستش را به دستت داده می فهمد
 
تو بی تابی، تو مظلومی، تو تنهایی، تو آرامی
تو را اما که با این شرح حال ساده می فهمد؟
 
تو زینب زینب یک لهجه بی غل و غش هستی
تو اوج نوحه ای! این را  مؤذن زاده می فهمد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

از جنس حیدر است رجز ها که از بر است
با «یا علی» همیشه دهانش معطر است
 
در وصف او کتاب فراوان نوشته اند
دیگر نوشته اند، که این مرد، دیگر است
 
در آسیاب کوفه نکرده ست مو سفید
او پیر پای منبر اولاد حیدر است
 
بر دست اگر که نیزه بگیرند، سربلند
در دست اگر که تیغ بگیرند، او سر است
 
با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر آمدند
حق داشتند! جبهه شان نابرابر است!
 
تیغ از غلاف خویش اگر در بیاورد
تنها خودش به منزله ی چند لشگر است
 
با تیغ در غلاف به میدان قدم گذاشت
گفت آن که پای پس کشد از مرد کمتر است
 
حاشا نفس نفس بزند پیر کارزار
این ها نفس نفس که نه! ذکر مکرر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
دیدند شیر معرکه دیگر کبوتر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
وحشت نکرد از اینکه سرش پای خنجر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
معلوم بود فکر لب خشک اصغر است

وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
پیچید بوی سیب... و این بیت آخر است

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

جلوه جنت به چشم خاکیان دارد بقیع
یا صفای خلوت افلاکیان دارد بقیع

گر حصار کعبه را جبریل دربانی کند
صد چو موسی و مسیحا پاسبان دارد بقیع

گر چه با شمع و چراغ این آستان بیگانه است
الفتی با مهر و ماه آسمان دارد بقیع

گرچه محصولش بظاهر یک نیستان ناله است
یک چمن گل نیز در آغوش جان دارد بقیع

گرچه می تابد بر او خورشید سوزان حجاز
از پر و بال ملائک سایبان دارد بقیع

میتوان گفت ازگلاب گریه اهل نظر ب
ی نهایت چشمه اشک روان دارد بقیع

بشکند بار امانت گرچه پشت کوه را
قدرت حمل چنین بار گران دارد بقیع

تا سروکارش بود با عترت پاک رسول
کی عنایت با کم و کیف جهان دارد بقیع

این مبارک بقعه را حاجت بنور ماه نیست
در دل هر ذره خورشیدی نهان دارد بقیع

اینکه ریزد از در و دیوار او گرد ملال
هر وجب خاکش هزاران داستان دارد بقیع

چون شد ابراهیم قربان حسین فاطمه
پاس حفظ این امانت را بجان دارد بقیع

فاطمه بنت اسد عباس عم، ام البنین
این همه همسایه عرش آستان دارد بقیع

در پناه مجتبی در ظل زین العابدین
ارتباط معنوی با قدسیان دارد بقیع

باقر علم نبی و صادق آل رسول
خفته اند آنجا که عمر جاودان دارد بقیع
×××
قرنها بگذشته بر این ماجرا اما هنوز
داغ هجده ساله زهرای جوان دارد بقیع

کس نمیداند چرا یا قرة عین الرسول
منظره فصل غم انگیر خزان دارد بقیع

آخر اینجا قصه گوی رنج بی پایان تست
غصه و غم کاروان در کاروان دارد بقیع

خفته بین منبر و محرابی اما بازهم
از تو ای انسیه حورا نشان دارد بقیع

راز مخفی بودن قبر ترا با ما نگفت
تا بکی مهر خموشی بر دهان دارد بقیع؟

شب که تنها میشود با خلوت روحانی اش
ای مدینه انتظار میهمان دارد بقیع

شب که تاریک است و در بر روی مردم بسته اند
زائری چون مهدی صاحب زمان دارد بقیع

کاش باشد قبضه خاکم در آن وادی «شفق »
چون ز فیض فاطمه خط امان دارد بقیع

محمدجواد غفورزاده (شفق)

  • ناخوانده

لب تشنه ای، به یاد لب خشک اصغری
آن داغ دیگری ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشگری

رو می کنی به آب، چه روی مشعشعی
دل می کنی از آب، چه آب مکدری

شمشیر می کشی...چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می کشند...چه الله اکبری

یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمع مکسری

آن ها که روی دست محمد ندیده اند
بر نیزه دیده اند که از هر نظر سری

تصویر کردن تو به جا نیست بیش از این
تصویری از تو نیست به جا و مصوری

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده