ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل اجتماعی» ثبت شده است

از وحشتِ تنهاکُشِ طهران به خراسان...
گشتیم پناهنده هراسان به خراسان!

بر پوستِ آهوی خُتن نامه نوشتیم:
از ماهیِ ترسیده ی عُمان به خراسان!

 یک سطر از آن قصه ی انگشتر و دیو است...
با گریه فرستاده سلیمان به خراسان!

یک سطر از آن وسعتِ سرگشتگیِ نوح،
در حیرتِ بی ساحلِ توفان به خراسان!

سطرِ دگرش عرضِ پریشانیِ طفلی،
 در ظلمتِ چاهی ست زِ کنعان به خراسان!

 از آهِ جگرسوز برآورده ام ابری،
تا شِکوِه بَرَد محملِ باران به خراسان...

 ابری نه! که بُغضی ست فروخورده تر از خون،
از خونِ شهیدانِ خیابان به خراسان!

بگذار کنم چاک گریبانِ قلم را...
تا ناله رَوَد یکسره عریان به خراسان!

زین جُور که سلطان کُنَد امروز ملولیم...
 تا چند کُنَد حوصله سلطان به خراسان؟!

تا باز مگر بیرقی از خُفیه در آید،
چون رود زند جانبِ طغیان به خراسان!

وآنگاه قلم در کفِ من چامه نگارد
گویی که به حرف آمده حَسّان به خراسان!

 تا هیچ دلِ صاف، رضا نیست زِ مامون،
 تا در تنِ یک مور بُوَد جان به خراسان،

 تا در کفِ آن دیوِ سیه نقص توان دید،
 هرگز نرسد پنجه ی نُقصان به خراسان!

حسین جنتی

  • ناخوانده

چندان پُرَم که گر دهنم را رها کنند
باید که خلق در سخنِ من شنا کنند!

یارب! بگو که سینه شکافند از سخن،
وین عقده از زبانِ نترسیده وا کنند!

یارب! شراب در قلمم ریز تا لغات،
بی‌هوش، مدحِ بی‌صله‌ی مرتضا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است کافران،
در شاَنِ خویش، پاسخِ مدحم هَجا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است مُفتیان،
از حرفِ راستین، دهنِ گَنده وا کنند!

دستم بگیر و خود بنویس آنچه شاَن اوست،
مگذار تا بنانِ من از خط، خطا کنند!

مُهرِ اثر به سکه‌ی حرفم بزن که راست،
مدحِ علی کنم که فقیران صفا کنند!

مدحِ علی کنم که بدانند "اصل" کیست
باشد که این علیچه‌پرستان حیا کنند!

ایوانِ بوتُراب نمایم چنانکه هست،
تا این دخیلِ هرزه که بستند وا کنند!

تا من بگویم از همه عالم که صفدر است؟
شاید که صف زِ جرگه‌ی دونان جدا کنند!

نفسِ علی میانِ غبار است تا که خلق،
بی‌معرفت قیاسِ خطا در عبا کنند!

نان در علی‌ست اینک و خیلِ گرسنگان،
قوتِ ریا مخواه که آسان رها کنند!

ما با همان "علی" به سرِ بیعتیم هان!
تا آن‌زمان که پرده بر اُفتد چه‌ها کنند...

حسین جنتی

  • ناخوانده

دو عدد پیاز و سه حبه سیر و... اجاق او هیجان نداشت
زن خانه دار شکسته ای که برای گریه زمان نداشت

سر دار قالی خود گریست، به خود آمد: این زن خسته کیست؟
که هنوز اگرچه به سن بیست نرسیده، بخت جوان نداشت

شب و زمهریر اسیری و تب عشق موسم پیری و ...
زن شعرهای مشیری و ... خبر از غم اخوان نداشت

نه دمی غزل نه لبی به ساز، غم خسته با دل من بساز!
دل من الهه ی کوچکی که برای جلوه بنان نداشت

نی دختران شبانی ام، که دمی به لب بنشانی ام
-به تنم دمید و دمان نشد،به لبم رسید و دهان نداشت

منم آن صدا که اثیری ام، قمرالملوک  وزیری ام!
که همیشه غرق ترانه شد، که همیشه حق بیان نداشت...

آرزو سبزوار قهفرخی

  • ناخوانده

این گودیِ پُرخون‌شده یک‌روز "دهن" بود!
این "آه" -که دامان تو گیراد- "سخن" بود!

این پیرهن پاره که پودش همه نیش است
دیروز همین، مایه‌ی آسایشِ تن بود
برّ و برهوت است ،  همین دامنه روزی
از خونِ جوانانِ وطن، غرقِ چمن بود

امروز نمی‌یابم و فردا نتوان یافت
آن جنگلِ سروی که بر این خاکِ کهن بود

در این شبِ تاری، شرری نور نیفشاند
ابری که شبِ پیشترین، صاعقه‌زن بود

یک‌چند شکستیم به دل خارِ صبوری
ما هیچ نگفتیم که گفتن قدغن بود!

ای خواجه روا نیست که فردا بنویسند:
این خاکِ به‌هم ریخته یک‌روز وطن بود!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

از نگاهی پایبند مکتب بی خویشی ام
زندگی زیباست، امّا محو مرگ اندیشی ام

"مخزن الأسرارم" و از غربت دنیا پرم
قصّه ها دارد غم دلتنگی و دل ریشی ام

تا به عکس دوستان زل می زنم، حس می کنم
گلّه های گرگ را در چشم های میشی ام

دور باطل می زنم دنبال "خویش" و سال هاست
با کسی مثل خودم در حسرت هم کیشی ام

کاش می شد فارغ از "خود" در کمال سادگی
عشق را مهمان کنم در کلبه ی درویشی ام...

حسن خسروی وقار

  • ناخوانده

چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست!
گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ست!

یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین
خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست!

افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر
دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست!

در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم...
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست!

در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان
چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ست!

دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه...
دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ست!

در جنگ شیخ و شاه، فقط زخم سهم ماست
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست!

اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام!
در کار ظلم بستن چشم و زبان یکی‌ست...

آنجا که پشت گردن مظلوم می‌خورد
حدّ گناه تیغ و تماشاگران یکی‌ست!

حسین جنتی

  • ناخوانده