ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امام حسین» ثبت شده است

الهی که من هم در این غم بمیرم
الهی که ماه محرم بمیرم

الهی که در لحظه احتضارم
بگویم حسین و همان دم بمیرم

الهی که دست مرا هم بگیری
که پای سیاهی پرچم بمیرم

الهی همه عمر خود اشک باشم
که در روضه های تو نم نم بمیرم

الهی که عشقت به رویم بخندد
که با گریه و سوز و ماتم بمیرم

مرا زنده کن بعد هربار مردن
که بار دگر هم از این غم بمیرم

شکستی شکستی شکستی شکستی
بمیرم بمیرم بمیرم بمیرم

رضا ابوذری

  • ناخوانده

آهو از دشت غزل دل بکن استثنائا
بوی سیب آمده چون از ختن استثنائا

من خراسانی ام اما وطنم کرب‌وبلاست
متفاوت شده حب الوطن استثنائا

یک سفر هم بشوم زائر شش گوشه بس است
می‌شود خط نکشی دور من استثنائا

من اویس توام و کار ندارم به بهشت
بوی تو می‌وزد از این قرن استثنائا

آخراینجا چه بهاری است که در هر قدمش
پرشد از لاله‌ی پرپر چمن استثنائا

پدرت جای تو بخشید زکات انگشتر
نبری کاش عقیق یمن استثنائا

بین هفتاد و دو عاشق چه کسی غیر شما
بوریا داشت به جای کفن استثنائا

همه‌ی داروندارش که به غارت رفته
دست بردار از این پیرهن استثنائا

مادری در دل گودال تمنا میکرد
زینب این بار برو دل بکن استثنائا

حرمله بعد کمان دست به شلاق شدی
این رباب است بیا و نزن استثنائا

ابوالفضل عصمت پرست

  • ناخوانده

تو بی تابی و این را پیچ و تاب جاده می فهمد
سر بر نی، تن در قتلگاه افتاده می فهمد
 
تو مظلومی و این را مادرت در سجده می گوید
و حرف  مادرت را تربت سجاده می فهمد
 
تو تنهایی و امضاهای پای نامه می گوید
و این را هر که دعوتنامه  نفرستاده می فهمد
 
تو آرامی و این آرامش پیدای پنهان را
فقط طفلی که دستش را به دستت داده می فهمد
 
تو بی تابی، تو مظلومی، تو تنهایی، تو آرامی
تو را اما که با این شرح حال ساده می فهمد؟
 
تو زینب زینب یک لهجه بی غل و غش هستی
تو اوج نوحه ای! این را  مؤذن زاده می فهمد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر

هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل می‌دادی و این بار سر

عشق! آری عشق وقتی سر بگیرد، می‌رود
بر سر دروازه‌ها سر، بر سر بازار سر

ای شکوه ایستا! نگذار بر دیوار دست
تا جهان نگذارد از دست تو بر دیوار سر

کاشف‌الاسرار می‌خواهد گره‌گیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشته بسیار سر

لیله‌القدر است این افتاده در گودال، ماه
مطلع‌الفجر است این برکرده از نیزار سر

در مسیر وصل سر از پا اگر نشناختی
می کند پندار پا تا می‌کند رفتار سر

حاصل مرگ گل سرخ است عطر ماندگار
پس ملالی نیست از گل می‌بُرد عطار سر

شمع بی سر زنده می‌ماند که من باور کنم
روی دوش مرد گاهی می‌شود سربار سر

جای دارد صبح بگذارند نام شام را
چون که دیگر می‌شود خورشید شام تار سر

چون طلب کرده‌ست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا می‌کند سردار سر

دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر

العطش گفتی ولی آب از سر دنیا گذشت
یک نفس آخر کشیدی جام را انگار سر

زندگی یعنی عبادت، زندگی یعنی نماز
مرگ یعنی والسلام از سجده‌ات بردار سر

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشید را
نیزه را پایین بیاور، نیست یار از یار سر

محمد زارعی

  • ناخوانده

بمبی که سوز عشق تو در جان ما گذاشت
چندین هزار کشته و زخمی به جا گذاشت

چشمان عاشقت  که مرا تا خدا کشاند
قانون سختِ جاذبه را زیر پا گذاشت

پل زد کمان ابروی تو بر پل صراط
دریای عَفو در عطشِ کربلا گذاشت

دریا که دستِ تو، ملوانان که مستِ تو
بر کشتی‌اش چه خوب خدا ناخدا گذاشت

آتش کجا اثر به جمال خلیل داشت؟
داغِ تو شعله روی دل خیمه‌ها گذاشت

ای کاش در غلاف، دو پایش شکسته بود
تیغی که دست بر رگِ خون خدا گذاشت

دستانِ بی حیای شب از آسمان به زور
خورشید را گرفت و سرِ نیزه‌ها گذاشت

…گریه امان نداد وَ ابهام شعر من
سرپوش روی عاقبتِ ماجرا گذاشت

عباس احمدی

  • ناخوانده

عجیب نیست اگر روی نیزه سر بالاست
جواب مرد به ذلت جواب سربالاست

سری به نیزه دو لب آیه های شیرین خواند
از آن به بعد دگر قند نیشکر بالاست

چه سفره ای است که عالم همه نمک گیرند!؟
چقدر شور در این جمع مختصر بالاست!.
.
مصاف عشق و ریا نابرابر این گونه است
که در مقابل هر تیغ صد سپر بالاست

به شوق آب لب خشک غرق تب کم نیست
شگفت آنکه تب آب بیشتر بالاست

در این طرف عطش عشق می کند غوغا
در آن طرف عطش سکه های زر بالاست

مپرس "هَل مِن ناصِر" که در جواب ای سرو
به جای دست فقط دسته ی تبر بالاست
::
به هیچ آب فروکش نمی کند عطشم
دمای داغ تو در کوره ی جگر بالاست

علی فردوسی

  • ناخوانده
دارم غریب و آشنا را می شمارم
این خیل مشغول عزا را می شمارم

هی خواب می بینم پیاده در طریقش
درجاده دارم تیرها را می شمارم

دل‌تنگ مشهد می شوم هرگاه در راه
سربندهای یا رضا را می شمارم

اما خدا را شکر با انگشت هایم
جامانده های کربلا را می شمارم

پس سعی خود را می‌کنم موکب به موکب
این مروه های با صفا را می شمارم

با عقل نه، من با جنون بی شمارم
این لشکر بی انتها را می شمارم

تسبیح من این است در طیِّ طریقش
هر صبح تاول های پا را می شمارم

آن قدر نزدیکم به او که دانه دانه
دارم نفس های خدا را می شمارم

هم کربلا هم نوکری هم اشک هم عشق
دارم فقط سود دعا را می شمارم

مهدی رحیمی
  • ناخوانده