ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل مثنوی» ثبت شده است

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو غزلم، شور و حال مُرد
بعد از تو حس شعر، فنا شد، خیال مُرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
برچشم باز، فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب، محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان، سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست، فاجعه ی قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام

حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم، که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند با رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتانِ جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هرآینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرگ بجز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست

ما می رویم، چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم، هر که  بماند، مخیّر است

ما می رویم، گرچه زِ الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاکِ مسلمان ابوذر است

ما می رویم، مقصدمان نامشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ، با سگ گله برادر است

ما می رویم، ماندنِ با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم، قافله پیرانِ قافله

اینجا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجالِ درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

اسلام ولی‌محمدی

  • ناخوانده

ما برتو ای حسین دمادم گریستیم
اما چه سود چون به شما ننگریستیم

ما کوفیان عصر جدیدیم در نفاق
گفتیم یا حسین و یزیدانه زیستیم

ما تیغ را به خصم نه، بر خویش می‌زنیم
خصمیم یا که دوست ندانیم کیستیم

پاسخ نمی‌دهیم به هل من معین تو
تنهایی‌ات مدام که ما یار نیستیم

ما خو گرفته‌ایم به بیداد هر زمان
کو پای عزم، تا به عدالت بایستیم

شد سکه‌سکه گوهر اشکی که داشتیم
آن را به چنگ معرکه‌گیران گذاشتیم

این هوچیان که نام تو دکانشان شده است
بی آبی خیام شما نانشان شده است

گیرند سکه سکه از احساس ما خراج
بازارشان گرفته زکذب وریا رواج

نسبت دهند بر تو سخن‌های ناپسند
این قوم بر روایت عشق تو جاهل‌‌اند

گویند کرده‌ای طلب از اهل کوفه آب
تاجرعه‌ای دهند تو را از ره ثواب

غافل از آن که چشمه‌ی آب بقا تویی
خضر از کف تو خورده برای حیات، آب

دریا تو بودی و سپه کوفه چون کویر
دریا کجا کند طلب آب از سراب؟

گفتند اهل بیت تو گشتند خوار وزار
ناکام گشته‌ای تو و خصم تو کامیاب

خواندند خوار، خواهر آزاده‌ی تو را
دور است خواری از حرم پاک بوتراب

خواری کجا و زینب آزاده‌ی علی
ذلّت کجا و دختر بانوی آفتاب؟

ای زاده‌ی رسول، که عزت از آن توست
هرجا نماز عشق شود ‌با اذان توست

ذلّت نبود شأن تو خواری نخواستی
تکبیر عشق گفتی و مردانه خاستی

برخاستی به عزم و نشستی به خون خویش
پشت فساد و فتنه شکستی به خون خویش

آن دم که شد به نیزه سرت ‌ای امام عشق
گفتم زدند سکه‌ی دولت به نام عشق

خون تو نقش پرچم فتح القریب شد
نصر خدا تو را زشهادت نصیب شد

آغاز شد برای تو دوران دیگری
آن روز بود سوم شعبان دیگری...

اصغر حاج حیدری

  • ناخوانده

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده