ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

چندان پُرَم که گر دهنم را رها کنند
باید که خلق در سخنِ من شنا کنند!

یارب! بگو که سینه شکافند از سخن،
وین عقده از زبانِ نترسیده وا کنند!

یارب! شراب در قلمم ریز تا لغات،
بی‌هوش، مدحِ بی‌صله‌ی مرتضا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است کافران،
در شاَنِ خویش، پاسخِ مدحم هَجا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است مُفتیان،
از حرفِ راستین، دهنِ گَنده وا کنند!

دستم بگیر و خود بنویس آنچه شاَن اوست،
مگذار تا بنانِ من از خط، خطا کنند!

مُهرِ اثر به سکه‌ی حرفم بزن که راست،
مدحِ علی کنم که فقیران صفا کنند!

مدحِ علی کنم که بدانند "اصل" کیست
باشد که این علیچه‌پرستان حیا کنند!

ایوانِ بوتُراب نمایم چنانکه هست،
تا این دخیلِ هرزه که بستند وا کنند!

تا من بگویم از همه عالم که صفدر است؟
شاید که صف زِ جرگه‌ی دونان جدا کنند!

نفسِ علی میانِ غبار است تا که خلق،
بی‌معرفت قیاسِ خطا در عبا کنند!

نان در علی‌ست اینک و خیلِ گرسنگان،
قوتِ ریا مخواه که آسان رها کنند!

ما با همان "علی" به سرِ بیعتیم هان!
تا آن‌زمان که پرده بر اُفتد چه‌ها کنند...

حسین جنتی

  • ناخوانده

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو می‌گردیم و تو دنبال ما

ماهِ پیدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رؤیت این ماه یعنی نامۀ اعمال ما

خاصه این شب‌ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه این شب‌ها که تعریفی ندارد حال ما

کاش در تقدیر ما باشد همه شب‌های قدر
کاش حَوِّل حالَنایی‌تر شود احوال ما

این سحرها در زلال ربّنا گم می‌شویم
این سحرها آسمان گم می‌شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم
ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

گوشۀ چشمی به ما بنمای ای ابروهلال
تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

علیرضا قزوه

  • ناخوانده

و زیرکان که زیاد است عقل اندک‌شان
به هر چه دست رساندند شد مبارک‌شان

نشسته قرقی اقبال‌شان به کتف و به کول
سوار باد بلند است بادبادک‌شان

به یک اشاره‌شان باد راه می‌افتد
درخت بار می‌آرد به محض چشمک‌شان

برای آنکه بفهمند موقعیت را
به جنبش است شب و روزجفت شاخک‌شان

چنان مراقب پیش و پسند کز بالا
کلوخ نیز ببارد نمی‌گزد کک‌شان

چه چیزها که ندادند بهر علم مفید
چه پول‌ها که نکردند خرج مدرک‌شان

هزار بنده مالنده بند پاچه‌شان
هزار کرسی پاینده زیر خشتک‌شان

طریق پول فزودن به پول مذهب‌شان
دو لُپه خوردن و بردن مرام و مسلک‌شان

امین مال منند و شریک کار شما
خزانه داری کل وام‌دار قلک‌شان

چه داد و قال و چه نجوا، نکن، نمی‌شنوند
زبان بگیر، خراب است سیم سمعک‌شان

دعا کنیم افق دیدشان نگردد تار
دعا کنیم نگیرد بخار عینک‌شان

برای آنکه قوی‌تر شوند بیش از پیش
دعای خیر ضعیفان نثار یک یک‌شان

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

ما دلشدگان شب همه‌شب خواب نداریم
با آن‌که غمی جز غم احباب نداریم

هیزیم، ولی در پی ناموسِ کسان نه
منظور نظر جز رخ مهتاب نداریم

ما سیرت‌مان خوشگل و جذاب و فریباست
غم نیست اگر صورتِ جذاب نداریم

چون خوش‌نمکانیم به زیباییِ نچرال
اندیشۀ سرخاب و سفیداب نداریم

ما موشکِ آماده‌به‌شلیکِ خداییم
افسوس ولی دکمۀ پرتاب نداریم

گنجی‌ست نهان در ما، پیداش نمایید
زیرا خودمان لوپِ فلزیاب نداریم

استاد نگفتید به ما، عیب ندارد
ما مثل شما میل به القاب نداریم

یک نکته بگوییم و بسرعت بگریزیم
کم گنده بگوزید، که اعصاب نداریم

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

گر از خلقِ بنی آدم ملولی، قتل عامش کن
گر از عمری که بخشیدی پشیمانی، تمامش کن!

اگر جوینده‌ای زحمت رساند، راحتش گردان!
وگر جنبنده‌ای سر بر کند، سنگی حرامش کن!

اگر خورشید چشمک می‌زند تیری به چشمش زن
وگر ماهی به بام آید، شهابی خرجِ بامش کن!

بزن بشکن بیفکن زیر و رو کن، واژگون گردان
من از سود و زیان سیرم، بزن بازارِ شامش کن!

یکایک خاک و باد و آب و آتش را به محضر خوان
بزرگا!  هرچه مِیلت می‌کشد با هر کدامش کن!

بیا افسردگان و مردگان را در بغل بفشُر
بگیر افشرده‌ای از جانِ ما، و "اندوه" نامش کن

پس از ما هرچه می‌خواهی بساز اما جهاندارا!
جهنم‌درّه‌ای بود این زمین، دارالسّلامش کن!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

در سرم بچهٔ شش ماهه کشیده‌ست قشون
یک وجب جای نمانده‌ست از این فتنه مصون

سر مگو، دیگ موتورخانهٔ جوش‌آورده
فِس‌فِس سوت بخارش زده از مخ بیرون

هفت اشکوب روان در خطر ترکیدن
هفت رانندهٔ رد داده لب مرز جنون

سر مگو، زنگ‌زده جعبهٔ تقسیم عصب
پالس‌ها زیر خطوط گم و گیجش مدفون

سر مگو، آغل پر قشقرق جغد و خروس
همه بیدار شب و روز ز غوغای درون

قفل سنگین زده بر مساله‌ای حل نشده
گرد غفلت زده بر غلغلهٔ پیرامون

عاشق دیدن صدبارهٔ یک صحنهٔ خاص
تا به پایان برساند مگرش دیگرگون

سر مگو، آتشِ از شدّت سُرخیش بنفش
سر مگو، غبغب افروختهٔ بوقلمون

از «چه می‌دانم» بسیار کف آورده به لب
از دهان‌بندی اگرچند نخورده‌ست افیون

سر مگو، خالق ناکام خیالات محال
متوقّع که محقق شود و کُن فَیَکون

تیغ بر فرق سرم زن که گرفته‌ست رگش
نشت این لوله مگر کم کند از غلظت خون

ببُر این زائده را از تن و بردار و ببَر
سر نمی‌خواهم، اگر مفت بگیری ممنون!

سمانه کهربائیان

  • ناخوانده

میکروب نه از پیاله نه از خُم شروع شد
از شهر ِ پاک و مذهبیِ قم شروع شد

آنگونه "دست دادن ِ مردم" تمام شد
اینگونه "دست شستنِ مردم" شروع شد

دست مرا گرفتی و گفتم: قبولِ حق        
سردرد، بعد رکعت ِ چارم شروع شد

بالا گرفته بود تب آنگونه در تنم           
گویی که آتش از دل هیزم شروع شد

بعد از دو هفته سرفه و تب، بستری شدم
دلپیچه، درد و لرز و توهم شروع شد

افتاد تا که چشم ِ پرستار روی من        
هر چند زیر ماسک، تبسم شروع شد

گرچه تمامِ چهره‌ی او بود زیر ماسک
در من نفوذ کرد و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
تا گفتمش: "سلام علیکم" شروع شد

از من شماره نه، کرونا را ولی گرفت       
اسهال و تب گرفت و تفاهم شروع شد

القصه، زنده ماندم و او مُرد آخرش
تقصیر من نبود که، از قم شروع شد

"برزین" به این رها شدن از چاه دل مبند
دیدی که سیل و فقر و تورم شروع شد

محمود برزین

  • ناخوانده

کام همگان باد روا، کام شما نه!
ایام همه خرم و ایام شما نه!

زان گونه عبوس اید که گویی می ی نوروز
در جام همه ریزد و در جام شما نه!

وآنگونه شب اندوده، که، با صبح بهاری
شام همگان می گذرد، شام شما نه!

و انگار که خورشید بهارانه ی ایران
بر بام همه تابد و بر بام شما نه!

ای مرگ پرستان! بپژوهیدم و دیدم
هر دین به خدا ره برد، اسلام شما نه!

قهقاه بهاران به سوی خلق، به شا باش
پیغام خدا آرد و پیغام شما نه!

ای جز دگر آزاری ی انعام شمایان
مایان همه را عیدی و انعام شما نه!

از عشق و جمال اید چنان دور که گویی
مام همگان زن بود و مام شما نه!

و آن سان چغر آمد دل تان کز تف دانش
خام همگان پخته شود، خام شما نه!

وین زلزله کز علم در ارکان خرافه ست
خواب همه آشوبد و آرام شما نه!

وین صاعقه در پرده ی اوهام جهانی
زد آتش و در پرده ی اوهام شما نه!

و آنگه، ز دوای خرد و عاطفه، درمان
سرسام جهان دارد و سرسام شما نه!

سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه!

وندر حق فرهنگ هنرپرور ایران
اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه!

وین قافله ی پیشرو دانش و فرهنگ
از گام همه برخورد، از گام شما نه!

ای معنی ی "آمال"، شما را، نه جز "آلام"
کام همگان باد روا، کام شما نه!

وی دین شما دین "الم": زان که، به تصریح
جز "میم" پسایند "الف لام" شما نه!

وی جز الم، البته الم تا دگران راست
سر چشمه ی انگیزش و الهام شما نه!

شادی گهر ماست، که ما جان بهاریم
ای "ملت گریه" به جز انعام شما نه!

ما، همچو گل، از خنده ی خود سر به در آریم
بر کام خدا، نز قبل کام شما، نه!

وین گونه، در این عید، رمان آهوی امید
رام همه ی ماست، ولی رام شما نه!

ای عام شما، در بدی و دد صفتی، خاص
وی خاص شما نیک تر از عام شما نه!

پوشید عبا، زیرا پوشاک بشر را
اندام همه زیبد و اندام شما نه!

ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش
بیرون شدی از مهلکه ی دام شما نه!

بس مدرسه، هر سوی، به سرتاسر ایران
وا باد، ولی مکتب اوهام شما نه!

بادا که، به بازار جهان، دکه ی هر دین
واماند و دکانک اصنام شما نه!

ای تا، به سیاست، کسی اعدام نگردد
تدبیر سیاسی به جز اعدام شما نه!

گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق
نام همه شان می برم و نام شما نه!

یعنی که سرانجام همه خلقان نیکو
خواهم، به سرانجام، و سرانجام شما نه!

ای، از پس خون دل ما، نوشی جز مرگ
از بهر دل خون دل آشام شما نه!

بادا که- به نامیزد- فردای رهایی
فرجام همه باشد و فرجام شما نه!

اسماعیل خویی

  • ناخوانده

هر مرد شتردار اویس قرنی نیست
هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمدومحمود رسول مدنی نیست

شمشیر بود در خور دست اسدالله
هرتیغ به کف را هنر صف شکنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

با مرد خدا پنجه چونمرود میفکن
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست

خشنودنشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد زشیرین دهنی نیست

غلامرضا سازگار (میثم)

  • ناخوانده

مثل شهاب می گذرم از کنارتان
خانم! منم ستاره ی دنباله دارتان

دلخوش به این شدم که بیفتد مسیر من
هر صد هزار سال شبی در مدارتان

از جوّتان که ردبشوم شعله می کشم
پیداست گُر گرفته تنم از شرارتان

من بی گلایه سوختم اما چه می شود
آن سالها که سوخته در انتظارتان

دیگر بس است هر چه صبورانه سوختم
دیگر بس است هر چه شدم داغدارتان

این بار می خورم به تو تا منفجر شوی
شاید که حس کنید مرا در کنارتان

آتش به سنگ می خورد و زاده می شود
صدها شهاب ملتهب از انفجارتان

«من» آفریدمت و خودم کشتمت شبی    
حالا، غزل غزل شده ام سوگوارتان

مهدی علیمردان

  • ناخوانده