ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

ادا هرگز نخواهد کرد شعری حق مطلب را
همان بهتر بدوزد شاعرش در مدح او لب را

کجا من میتوانم مدح او گویم اگر عباس
به غیرت پاک میکرده است جای پای زینب را

نخواهم گفت از رنج اسیری یا غم معجر
سزاوار است شان حضرتش شعر مودب را

اگر زینب عنان گیر است حتی سید الاحرار
به رسم عشق پیش او نخواهد راند مرکب را

پرستاری به جز زینب ندارد حضرت سجاد
که در آغوش گرم او تحمل میکند تب را

ندارد شام با خود قدرت خاموشی او را
که خورشید است و بی تردید روشن میکند شب را

به جز زهرا و زینب در توان کیست در زنها
که وادارد به تحسین شکوه خویشتن رب را

قدش خم شد بلی اما مصیبت ها دلیلش نیست
قدش خم شد که بردارد ز روی خاک مذهب را

سیدمحمدحسین حسینی

  • ناخوانده

کام همگان باد روا، کام شما نه!
ایام همه خرم و ایام شما نه!

زان گونه عبوس اید که گویی می ی نوروز
در جام همه ریزد و در جام شما نه!

وآنگونه شب اندوده، که، با صبح بهاری
شام همگان می گذرد، شام شما نه!

و انگار که خورشید بهارانه ی ایران
بر بام همه تابد و بر بام شما نه!

ای مرگ پرستان! بپژوهیدم و دیدم
هر دین به خدا ره برد، اسلام شما نه!

قهقاه بهاران به سوی خلق، به شا باش
پیغام خدا آرد و پیغام شما نه!

ای جز دگر آزاری ی انعام شمایان
مایان همه را عیدی و انعام شما نه!

از عشق و جمال اید چنان دور که گویی
مام همگان زن بود و مام شما نه!

و آن سان چغر آمد دل تان کز تف دانش
خام همگان پخته شود، خام شما نه!

وین زلزله کز علم در ارکان خرافه ست
خواب همه آشوبد و آرام شما نه!

وین صاعقه در پرده ی اوهام جهانی
زد آتش و در پرده ی اوهام شما نه!

و آنگه، ز دوای خرد و عاطفه، درمان
سرسام جهان دارد و سرسام شما نه!

سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه!

وندر حق فرهنگ هنرپرور ایران
اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه!

وین قافله ی پیشرو دانش و فرهنگ
از گام همه برخورد، از گام شما نه!

ای معنی ی "آمال"، شما را، نه جز "آلام"
کام همگان باد روا، کام شما نه!

وی دین شما دین "الم": زان که، به تصریح
جز "میم" پسایند "الف لام" شما نه!

وی جز الم، البته الم تا دگران راست
سر چشمه ی انگیزش و الهام شما نه!

شادی گهر ماست، که ما جان بهاریم
ای "ملت گریه" به جز انعام شما نه!

ما، همچو گل، از خنده ی خود سر به در آریم
بر کام خدا، نز قبل کام شما، نه!

وین گونه، در این عید، رمان آهوی امید
رام همه ی ماست، ولی رام شما نه!

ای عام شما، در بدی و دد صفتی، خاص
وی خاص شما نیک تر از عام شما نه!

پوشید عبا، زیرا پوشاک بشر را
اندام همه زیبد و اندام شما نه!

ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش
بیرون شدی از مهلکه ی دام شما نه!

بس مدرسه، هر سوی، به سرتاسر ایران
وا باد، ولی مکتب اوهام شما نه!

بادا که، به بازار جهان، دکه ی هر دین
واماند و دکانک اصنام شما نه!

ای تا، به سیاست، کسی اعدام نگردد
تدبیر سیاسی به جز اعدام شما نه!

گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق
نام همه شان می برم و نام شما نه!

یعنی که سرانجام همه خلقان نیکو
خواهم، به سرانجام، و سرانجام شما نه!

ای، از پس خون دل ما، نوشی جز مرگ
از بهر دل خون دل آشام شما نه!

بادا که- به نامیزد- فردای رهایی
فرجام همه باشد و فرجام شما نه!

اسماعیل خویی

  • ناخوانده

چهره انگار... نه، انگار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهره ی عبدالله است؟

این چه نوریست که تاریکی شب را برده
دل مرد و زن اقوام عرب را برده

این چه نوریست که پر کرده همه دنیا را
راهی مکه نموده ست یهودیها را

جریان چیست؟ فقط اهل کتاب آگاهند
همه انگشت به لب خیره به عبدالله اند

همه حیرت زده، نوری که معما شده است
چند وقتی ست که در آمنه پیدا شده است

شور تا در دل انس و ملک و جن افتاد
چارده کنگره از کاخ مدائن افتاد

غیر از این هر خبری بود فراموش شد و
ناگهان آتش آتشکده خاموش شد و

طالع نیک امیران جهان بد افتاد
ته جام همه شان عکس محمد افتاد!

طفل همراه خودش بوی خوش گل آورد
مثنوی رام شد و رو به تغزل آورد

چهره آرام، زبان نرم، قدم ها محکم
قامتی راست، تنی معتدل، ابرویی خم

گفتم ابرو، نه! دو تا قوی سیاه عاشق
که لب ساحل امنند ولی دور از هم

لب بالایی او آب بقاء کوثر
لب پایینی او آب حیات زمزم

دست، تفسیرگر خیرالامور اوسطها
آنچه کرده ست کرامت نه زیاد است نه کم

چون «لما» زینت «لولاک خلقتُ الافلاک»
هم نگین است به انگشت فلک هم خاتم

دخترش از سه زن برتر عالم برتر
همسرش هم رده با آسیه است و مریم

قدر او را ولی افسوس که «من لم یعرف»
علم او را ولی افسوس که «من لم یعلم»

هرچه گفتیم کم و منزلتش بیشتر است
پیش او خوارترین معجزه شق القمر است

هرکه با نیتی از عشق محمد دم زد
«دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد»

محرم راز، علی باشد و باشد کافیست
جمع دست علی و دست محمد کافیست

و علی معنی « اکملت لکم دینکم» است
شاهد گفته ی من خطبه ی قرای خم است

منکران شاهد عینی غدیرند! دریغ
سند بیعت خود را بپذیرند؟! دریغ

باز از خصلت او با دگران میگوید
آنچه در باطن او دیده عیان میگوید

پیش پیری که به جنگاوری اش می بالد
از جوانمردی سردار جوان میگوید

«سود در حب علی است و زیان در بغضش»
با عرب باز هم از سود و زیان میگوید

حرف این است: «فهذا علیٌ مولاکم»
یک کلام است که با چند بیان میگوید

خواست چیزی بنویسد دم آخر... افسوس
یک نفر گفت محمد هذیان میگوید

محمدحسین ملکیان  (فراز)

  • ناخوانده

هر مرد شتردار اویس قرنی نیست
هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمدومحمود رسول مدنی نیست

شمشیر بود در خور دست اسدالله
هرتیغ به کف را هنر صف شکنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

با مرد خدا پنجه چونمرود میفکن
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست

خشنودنشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد زشیرین دهنی نیست

غلامرضا سازگار (میثم)

  • ناخوانده

مثل شهاب می گذرم از کنارتان
خانم! منم ستاره ی دنباله دارتان

دلخوش به این شدم که بیفتد مسیر من
هر صد هزار سال شبی در مدارتان

از جوّتان که ردبشوم شعله می کشم
پیداست گُر گرفته تنم از شرارتان

من بی گلایه سوختم اما چه می شود
آن سالها که سوخته در انتظارتان

دیگر بس است هر چه صبورانه سوختم
دیگر بس است هر چه شدم داغدارتان

این بار می خورم به تو تا منفجر شوی
شاید که حس کنید مرا در کنارتان

آتش به سنگ می خورد و زاده می شود
صدها شهاب ملتهب از انفجارتان

«من» آفریدمت و خودم کشتمت شبی    
حالا، غزل غزل شده ام سوگوارتان

مهدی علیمردان

  • ناخوانده

با سری بر نی، دلی پرخون، سفر آغاز شد
این سفر با کوله باری مختصر آغاز شد
 
کربلا اما برای زینب از این پیش تر
از شکاف فرق خونین پدر آغاز شد
 
کربلا شاید که با تیری به تابوت حسن
کربلا شاید که با خون جگر آغاز شد
 
خیمه ای که سوخت، زینب را به حیرت وا نداشت
کربلا از شعله های پشت در آغاز شد
 
کربلا را دیده ای از چشم زینب؟ معجزه ست!
وه! چه اعجازی که با شق القمر آغاز شد
 
اربعین، زینب مجال گریه بر این داغ یافت
پس محرم تازه در ماه صفر آغاز شد
 
کربلا با داغ هفتاد و دو تن پایان گرفت
کربلای دیگری با یک نفر آغاز شد
 
هر که می گوید سرآغاز و سرانجامش چه شد
ساده می گویم که سر  انجام و سر آغاز شد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

دو عدد پیاز و سه حبه سیر و... اجاق او هیجان نداشت
زن خانه دار شکسته ای که برای گریه زمان نداشت

سر دار قالی خود گریست، به خود آمد: این زن خسته کیست؟
که هنوز اگرچه به سن بیست نرسیده، بخت جوان نداشت

شب و زمهریر اسیری و تب عشق موسم پیری و ...
زن شعرهای مشیری و ... خبر از غم اخوان نداشت

نه دمی غزل نه لبی به ساز، غم خسته با دل من بساز!
دل من الهه ی کوچکی که برای جلوه بنان نداشت

نی دختران شبانی ام، که دمی به لب بنشانی ام
-به تنم دمید و دمان نشد،به لبم رسید و دهان نداشت

منم آن صدا که اثیری ام، قمرالملوک  وزیری ام!
که همیشه غرق ترانه شد، که همیشه حق بیان نداشت...

آرزو سبزوار قهفرخی

  • ناخوانده

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

فاضل نظری

  • ناخوانده

تو بی تابی و این را پیچ و تاب جاده می فهمد
سر بر نی، تن در قتلگاه افتاده می فهمد
 
تو مظلومی و این را مادرت در سجده می گوید
و حرف  مادرت را تربت سجاده می فهمد
 
تو تنهایی و امضاهای پای نامه می گوید
و این را هر که دعوتنامه  نفرستاده می فهمد
 
تو آرامی و این آرامش پیدای پنهان را
فقط طفلی که دستش را به دستت داده می فهمد
 
تو بی تابی، تو مظلومی، تو تنهایی، تو آرامی
تو را اما که با این شرح حال ساده می فهمد؟
 
تو زینب زینب یک لهجه بی غل و غش هستی
تو اوج نوحه ای! این را  مؤذن زاده می فهمد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

از جنس حیدر است رجز ها که از بر است
با «یا علی» همیشه دهانش معطر است
 
در وصف او کتاب فراوان نوشته اند
دیگر نوشته اند، که این مرد، دیگر است
 
در آسیاب کوفه نکرده ست مو سفید
او پیر پای منبر اولاد حیدر است
 
بر دست اگر که نیزه بگیرند، سربلند
در دست اگر که تیغ بگیرند، او سر است
 
با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر آمدند
حق داشتند! جبهه شان نابرابر است!
 
تیغ از غلاف خویش اگر در بیاورد
تنها خودش به منزله ی چند لشگر است
 
با تیغ در غلاف به میدان قدم گذاشت
گفت آن که پای پس کشد از مرد کمتر است
 
حاشا نفس نفس بزند پیر کارزار
این ها نفس نفس که نه! ذکر مکرر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
دیدند شیر معرکه دیگر کبوتر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
وحشت نکرد از اینکه سرش پای خنجر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
معلوم بود فکر لب خشک اصغر است

وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
پیچید بوی سیب... و این بیت آخر است

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده