ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آیینی» ثبت شده است

من جز شما، گلایه به صحن ِکجا برم؟
راز غریب را به کدام آشنا برم؟

ای جان و دل به گنبد و گلدسته‌ات مقیم
جان را کجا گذارم و دل را کجا برم؟

از تاب جعد و نافه‌ی آهو صبا چه برد؟
من آمدم که بویی از آن ماجرا برم

چشم امید دارم ازین جسم ناتوان
جان را به آستانه‌ی دارالشّفا برم

دل را به بحر تو بسپارم حباب‌وار
مس را به آتش تو بسوزم، طلا برم

حاجت نگیرم از تو به جایی نمی‌روم
ای گنج درد! آمدم از تو دوا برم

ای دل مقیم صحن رضا باش و صبر کن
نگذار از تو شکوه به پیش خدا برم

عبدالجبار کاکایی
  • ناخوانده

معدن درد و غمم یار اگر بگذارد
سینه، این مخزن اسرار اگر بگذارد

دوست دارم که در آغوش تو آرام شوم
زهر، این هند جگرخوار اگر بگذارد

شاد گردد دلم از شوق وصال مادر
خاطرات در و دیوار اگر بگذارد
 
بی سپاهم من و سردار غریب وطنم
اینهمه یار جفاکار اگر بگذارد

تن و تابوت مرا تیر به هم خواهد دوخت
دست عباس علمدار اگر بگذارد

کاش با دست تو داماد شود قاسم من
کینه از حیدر کرّار اگر بگذارد

تا ابد قول بده یاور زینب باشی
خنجر شمر ستمکار اگر بگذارد

می رود گریه کند سوی بهشت تو حسین
سر روی خاک تو یکبار اگر بگذارد

عباس احمدی

  • ناخوانده

با دست بسته است ولی دست بسته نیست
زینب سرش شکسته ولی سرشکسته نیست

هرچند سربه زیر...ولی سرفراز بود
زینب قیام کرده چون از پانشسته نیست

زینب اسیر نیست دو عالم اسیر اوست
او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست

رنج سفر، خطر، غم بازار، چشم شوم
داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست

حتی اگر به صورت او سنگ می خورد
هیهات بند معجرش از هم گسسته نیست


مجید تال

  • ناخوانده
ای کمان قدّ تو استاد پیکان‌دارها
ای دلیل غیرممکن‌ها و امکان‌دارها

هم به دست توست سکان سماوات بلند
همه دخیل دامن تو دست سکان‌دارها

بس که تو صاحب عیاری بر سر بازار عشق
در ترازوی تو درماندند دکان‌دارها

آیه‌ی تطهیر مهمان است در بزم شراب
تف به تعریف و تعارف‌های مهماندارها

شرح صدر توست یا چاک گریبان غم است
که شدند از چاکران تو گریبان‌دارها

مرکز ثقل غروری رأس پرگار شرف
تا ابد دور تو می‌گردند میدان‌دارها

تا به کام مرگ طعم زندگی را حس کنند
هست قربان تو رفتن حسرت جاندارها

اینکه در گودال افتادند یوسف‌های تو
تا قیامت گشته الگوی زنخدان‌دارها

این جمال جمله‌ی «الا جمیلا»ی تو بود
هست اسباب کمال سربلندان "دار"ها

محمد زارعی
  • ناخوانده

نشسته ام بنویسم گدا گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا

نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم
مدینه ، سفره ی آقا، برو بیا، آقا

نشسته ام بنویسم به جای العفوم
الهی یا حسن یا کریم یا آقا

تو مهربانی ات از دستگیری ات پیداست
بگیر دست مرا هم تو را خدا آقا

دخیل های نبسته شده زیاد شدند
چرا ضریح نداری؟ چرا چرا آقا



تویی کریم کرم زاده، من گدا زاده
مرا خدا به تو داده تو را به من داده



همه فقیر تو هستند ما گدا ها هم
گدای لطف تو هستند خضر و موسی هم

سه بار زندگی ات را به این و آن دادی
هر آنچه داشته بودی و گیوه ات را هم

قسم به ایل و تبارت - قسم به طایفه ات
غلام قاسم و عبدالله توآم  با هم

عجیب نیست بگردد فرشته دور سرت
عجیب نیست بگردد علی و زهرا هم

من از بهشت به سمت شما سفر کردم
که من بهشت بدون تو را نمی خواهم

 

بدون عشق مسلمان شدن نمی ارزد
بدون مهر تو انسان شدن نمی ارزد

 

ندیده اند افاضات آفتابت را
نخوانده است کسی سطری از کتابت را

به دستهای گدایان فقط دعا دادند
به چشم های تو دادند استجابت را

چرا غلام نداری؟ مگر که  ما مردیم
نشسته ایم ببینیم انتخابت را

تو تکسواری حتی کسی شبیه حسین
عجیب نیست بگیرد اگر رکابت را

نه که نظر نخوری- نه - مدینه میمیرد
اگر که دست علی وا کند نقابت را

 

نقاب خویش بیفکن مرا دچار کنی
نقاب خویش بیفکن که تار و مار کنی

 

نشسته ام بنویسم که قامتت طوباست
نگات مثل علی و صدات مثل خداست

نشسته ام بنویسم علی است بابایت
نشسته ام بنویسم که مادرت زهراست

نشسته ام بنویسم هزار ای والله
هنوز هم که هنوز است پرچمت بالاست

سکوت کردی اما حسین شهر شدی
سکوت کردن تو کربلاست، عاشوراست

اگر که جلوه نکردی همه کم آوردند
نبود دست تو آری خدا چنین میخواست

 

قرار بود که در صلح - کربلا بشوی
سکوت پیش بگیری و لافتی بشوی

 

نشسته ام بنویسم که سفره داری تو
همیشه بیشتر از حد انتظاری تو

به دست با کرمت می دهی کریمانه
به سائلان حسینت هر آنچه داری تو

تو نیمه ی رمضانی ولی شب قدری
مرا به دست خداوند می سپاری تو

اگر بناست بسوزم به هیزم فردا
قسم به چادر زهرا نمی گذاری تو

نخواستم  بنویسم ولی نفهمیدم
چطور شد که نوشتم حرم نداری تو

نوشتم از سر این کوچه رد مشو اما
نگاه کردم و دیدم چگونه داری تو...

تلاش میکنی از مادرت جدا نشوی
تلاش میکنی او را حرم بیاری تو

میان کوچه به دنبال توست مادر تو
میان کوچه به دنبال گوشواری تو

 

مگر چه دیده ای از زندگیت سیر شدی
چقدر زود شکسته شدی و پیر شدی

علی‌اکبر لطیفیان

  • ناخوانده

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد

به یاد چایی شیرین کربلایی‌ها
لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد

چه ساختار قشنگی شکسته‌است خدا
درون قالب شش‌گوشه یک غزل دارد

 بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد

غلامتان به من آموخت در میانه‌ی خون
که روسیاهی ما نیز راه حل دارد

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده
دعای زندهدلان صبح و شام یا‌حسن است
که موی تیره و روی سپید با حسن است

مبین ز نسل حسن هیچکس امام نشد
به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است

حسین میشنوم هرچه یاحسن گویم
دو کوه هست ولی کوه بی صدا حسن است

حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است!

بخوان به نام پسر تا پدر دهد راهت
بیا که کنیه شیرخدا اباحسن است

محمد سهرابی
  • ناخوانده

جنگ با زهر چون که تن به تن است
اثرش مستقیم بر بدن است
 
زهر در واقع اولین اثرش
روی هر فرد خشکی دهن است

علت وضعی چنین زهری
ناخودآگاه آب خواستن است

ای بمیرم در این مواقع هم
اولین دستگیر مرد، زن است

من از این چند نکته فهمیدم
روضه‌ی باز روضه‌ی حسن است

پیش چشم حسین شرمنده‌ست
که به هنگام مرگ در وطن است

پیش ارباب روضه‌اش این است
بر تنش وقت مرگ، پیرهن است

پیش آقای بی کفن از تیر
بر تن او دوتا دوتا کفن است

لخته‌های جگر اگر حرفند
تشت مثل لبی پر از سخن است

از بقیعش شناختم که حسن
روضه‌ی بی صدای پنج‌تن است

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

فکر توام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و درد بنایی که نداری

له له زده‌ام تا بنشینم لب حوض و
فواره‌ای و آب‌نمایی که نداری

زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشه‌ی تنهایی جایی که نداری

کو کهنه رواقی که به قلبم بفشارد
هفتاد و دو تا کرب‌وبلایی که نداری

آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری

بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحه‌سرایی که نداری

پس می‌شکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیه‌ی لبریز عزایی که نداری

سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری

حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشه‌ی ایوان طلایی که نداری

ایوب پرندآور

  • ناخوانده
حرمت خیلی خوشگله آقا!
بایدم باشه، این‌جا ایرونه
این‌جا هر کی که از شما باشه
بی‌ضریح و حرم نمی‌مونه

من که این‌جا گدا نمی‌بینم
همه دارا میان به‌ درگاهت
شک ندارم گرفتن این مردم
حاجتاشونو تو قدم‌گاهت

از کنیزت یه نامه آوردم
از خودم هم یه چن‌تایی کفتر
مادرم خیلی دوستون داره
ولی آقا‌! خودم یکم بیشتر

مادرم آخرای دنیاشه
دیگه از جاش نمی‌تونه پاشه
اگه دارو می‌خوای بدی لطفاً
واسه زانوی مادرم باشه!

نمی‌تونه بیاد دیگه پیره
دلش اما هنوز پیشت گیره
دیدم آخه یه وقتایی میره
دامن خواهرت رو می‌گیره

من هنوزم شبیه دیروزم
اینو اشکم بهم نشون می‌ده
مرد که گریه نمی‌کنه لابد
شعرتون بغضمو تکون می‌ده

مجتبی سپید
  • ناخوانده