ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچ‌کس
روی ماهت را نبیند، آخر این‌جا هیچ‌کس...

مثل رودی راه افتادیم و نجوا می‌کنیم
زیر لب: ما عاشقیم و غیر دریا هیچ‌کس...

زندگی کشف است، ورنه سیب‌هایی سرخ‌تر
سال‌ها از شاخه می‌افتاد، امّا هیچ‌کس...

من تو را دارم، همین کافی است! دخترهای شهر
روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچ‌کس!

آسمان‌ها را به دنبال تو می‌گشتیم عشق!
در زمین پیدا شدی، جایی که حتّی هیچ‌کس...

کوله بارت را مهیّا کن که فصل رفتن است
مرگ شوخی نیست، می‌دانی که او با هیچ‌کس...

محمدحسین نعمتی
  • ناخوانده
آدمی هرگز دلش اینقدر می لرزید؟! نه
اینهمه آدم به آدم عشق می ورزید؟! نه

هر که هرکس را که رد می شد بغل می کرد؟! نه
یا که هر که هر که را می دید می بوسید؟! نه

هیچ قومی مثل ما در طول تاریخ این همه
با دلش ور رفت؟ با احساس خود لاسید؟! نه

هیچکس مثل من و تو هر مرض را عشق خواند؟
یا که بد بختیش را لطف خدا نامید؟! نه

ملتی داری سراغ اینطور بی چون و چرا
چشم بسته کرده باشد هر چه را تایید؟! نه

اصلا از هر مرجع تقلید می خواهی بپرس
عاقل از نادان خدایی می کند تقلید؟! نه

پس چه طوری "ای برادر تو همه اندیشه ای"؟
خر لگد زد پای استدلالیون لنگید؟! نه

این همه انگشت ما خاراند آیا پشت ما
واقعا خاراند آنجا را که می خارید؟! نه

هیچکس این روزها در جای خود آرام نیست
واقعا چیزی زمین را می کند تهدید؟! نه

این همه از آسمان بارید بر روی زمین
از زمین یک مرتبه بر آسمان بارید؟! نه

فرض کن دوزاری ما دیر می افتد، مگر
خواجه روی دیگر این سکه را هم دید؟! نه

با دو تا قفلی که خورده بر توالت های شهر
امنیت شد برقرار و قائله خوابید؟! نه

گوش ها را می توان پیچاند اما بی صدا
می توان پیچاند، وقتی که صدا پیچید؟! نه

این همه رنگ شما ساعت به ساعت شد عوض
اندکی دنیا کند تغییر می میرید؟! نه

بی بهاران هیچ لطفی دارد آیا روزگار؟
لذتی دارد بدون سبزه آیا عید؟! نه

در دل بستان اگر می مرد شوق زندگی
گل جوان می شد؟ درختی سبز می پوشید؟! نه

شیخ را گفتم چرا اینقدر می پایی مرا؟
هیچ معلوم است دنبال چه می گردید؟! نه

نکته سنجی گفت پاییدن همان پایندگی است
گر نمی پایید تا امروز می پایید؟! نه

"یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خفه"
این همه گفتی کسی حرف تو را فهمید؟! نه

رحیم رسولی
  • ناخوانده

جو فروشان در جهان گندم نمایی می کنند
دزدهای ناگرفته پادشایی می کنند

عده ای در دزد بازار جهان پر فریب
پول می دزدندند و جمعی دلربایی می

عده ای هم دزدکی از این کتاب و آن کتاب
کارشان این است مضمون جابه جایی می کنند

چند فصلی از کتاب این و آن کش می روند
چند بابی هم از آن و این گدایی می کنند

چون کتابی ساختند از روی دست این و آن
می روند اینجا و آنجا رونمایی می کنند

با کتابی که فقط جلدش تفاوت می کند
از کتاب دیگران ، هی خودستایی می کنند

می برند از اهل مجلس صبر و از خود آبرو
بس که در پشت تریبون ژاژخایی می کنند

پیش غازی و معلق بازی و ناز و ادا؟
در حقیقت این جماعت بی حیایی می کنند

نام آن را رونمایی می گذارند، ای عجب!
با کمال معذرت پُررو نمایی می کنند

محمدرضا ترکی

  • ناخوانده

صبحت بخیر آفتابم دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و تو جز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغض کهنه روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی تو خوبی یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد آرام آرام آرام
از عشق گفتی دلم ریخت اما تو ترسیدی انگار

گفتی رها کن خودت را پیشم که هستی خودت باش
گفتم اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خواب پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار

اصغر معاذی مهربانی

  • ناخوانده

خواب دیدی شبی که جلادان، فرش دارالخلافه ات کردند
گردنت را زدند با ساطور، به شهیدان اضافه ات کردند

می خروشیدی اینکه می بینید، شیمیائی است، مومیائی نیست
نه ابوالهول ها نفهمیدند، متهم به خرافه ات کردنت

چارده سال می شود یا نه، چارده قرن سخت می گذرد
بی قراری مکن خبر دارم، سرفه ها هم کلافه ات کردند

زخم و کپسول های اکسیژن، چه می آید به صورتت مؤمن
تو بدانی اگر که تاول ها چقدر خوش قیافه ات کردند

شهر ها برج مست می سازند، برج ها بت پرست می سازند
شرق ما حیف غرب وحشی شد، محو در دود کافه ات کردند

فکر بال تو را نمی کردند، روح ترخیص می شد از بدنت
وتو بالای تخت می دیدی، کفنت را ملافه ات کردند

جا ندارند در هبوط خزه، سروها -جمله های معترضه-
زود رفتی به حاشیه، ای متن، زود حرف اضافه ات کردند

عباس احمدی

  • ناخوانده

جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد

عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد

یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد

یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد

یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد

در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد

هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

صلح وقتی به معنی صلح است، که پذیرنده سنگری دارد
و اگر صلح را قبول نکرد، پشت گرمی به لشگری دارد

و اگر پرچم سفید نداشت، یا به یاران خود امید نداشت
سر به زانوی غم اگر که گذاشت، دامن مهر مادری دارد

دامن مادری اگر که نداشت، چاره دیگری اگر که نداشت
باز در اوج بی کسی هایش، سر در آغوش همسری دارد

سنگری نیست، لشگری هم نیست، چند وقتی ست مادری هم نیست
پشت این مرد ظاهرا خالی ست، نه... که در پشت خنجری دارد

همه درها به روی او بسته، همه درها به روی او بسته
همه درها به روی او... اما همچنان رو به غم دری دارد

زنی آمد میان بیت نشست، کاسه زهر را گرفت به دست
به خیالش که خانه تاریخ، شیشه های مشجری دارد

هرچه گشتم میان باطل و حق، هیچ حرفی به غیر جنگ نبود
ای لغت نامه ها قبول کنید صلح معنای دیگری دارد!

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده
تو که جریان گرفته چشمه کوثر از آغوشت
دوباره می رود معراج پیغمبر از آغوشت

فقیری آمده بر خاک پایت بوسه بگزارد
و از لطفت درآورده است حالا سر از آغوشت

چه کردی در جواب بد زبانی های آن شامی؟
که با چشمان تر دل میکند آخر از آغوشت

دلت را با کریم فاطمه یک عمر میسوزاند
شبی که پر شکسته بال زد مادر از آغوشت

تو که راز دلت را برملا کردی برای تشت
برای گریه خواهر کجا بهتر از آغوشت

حسین عباسپور
  • ناخوانده

و پا به پای تو آمد و پا به پات نشست
دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست

به رسم خاطره‌هامان همیشه چشم به چشم
همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست

گره زدم به خیالت حقیقت خود را
تویی به موی من آشفته‌، من به بوی تو مست

منم شبیه حضوری که هست اما نیست
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

و پرسه‌های شبانه کنار دلتنگی
رسیده بی تو جهانم به کوچه‌ای بن‌بست

سیده تکتم حسینی

  • ناخوانده
نشسته برف پیری روی مویت، دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد

بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت، دل پرمهرت از آبان بگیرد

غریب و خسته و بی‌سرپناهم، سیاه است آسمان بخت‌گاهم
برای برگ‌های زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد

پدر اندوه در دل‌ها زیاد است، سر راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد

خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد

خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد

سیده تکتم حسینی
  • ناخوانده