ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل عاشقانه» ثبت شده است

هرچند خنده بر لب عالم می آورند
باران و برف با خودشان غم می آورند

من دوست دارم این غم باران و برف را
زیرا تو را دوباره به یادم می آورند

باران چکامه ای ست که در وصف عاشقان
خورشید و ابر و باد فراهم می آورند

هر سال ابرها شب یلدا سبد، سبد
از باغ آسمان گل مریم می آورند

اما دریغ از آن همه پروانه ی سپید
با خود بهشت را به جهنم می آورند

گل ها اگرچه چشم نوازند و بی رقیب
پهلوی برگ های خزان کم می آورند

امسال دست پنجره از برف خالی است
امسال درد پشت سر هم می آورند

سیدابوالفضل صمدی

  • ناخوانده

بعد از هزار دور به‌ من‌ هم عجب رسید
جانم به لب رسید که جامم به لب رسید

بر روی آفتاب تو موی سیاه ریخت
یاللعجب چگونه در این صبح، شب رسید؟

روز نخست، نوبت‌ ‌تقسیم تاب و تب
تابش به موی تو، به من خسته تب رسید

وصل تو‌ واجب است و ‌خیال تو ‌مستحب
صد شکر دست من به همین مستحب رسید

بختم سیاه گشت ز داغ تو، تلخ نه
این هم شباهتی که به من از رطب رسید

علی مقدم (عاصی خراسانی)

  • ناخوانده
خشک و زمستانی‌ام، بهار ندارم
باخته‌ام، برگی اعتبار ندارم

ریشه که جز خاک بر سرم نتوان ریخت
شاخه که جز برف کوله‌بار ندارم

ملعبه‌ی دست کودکان جنونم
یک گل مصنوعی‌ام که خار ندارم

یک قدمی غزال زخمی‌ام اما
پای عبور و دل شکار ندارم

دیر رسیدم سر قرار، مهم نیست
غیر خودم با کسی قرار ندارم
 
شاهم، شاهی که مات قلعه‌ی دوری‌ست
شاه پیاده که یک سوار ندارم

مثل همیشه تو را ندارم و از تو
بیشتر از این هم انتظار ندارم

محمدحسین ملکیان
  • ناخوانده

گر نباشد عشق، دنیا جای تنگی بیش نیست
بیستون بی تیشه‌ی فرهاد سنگی بیش نیست

چرخ این نه آسیا از اشک ما در گردش است
بعد عشاق این جهان جز آب و رنگی بیش نیست

هر قدم سنگ عدم افتاده پیش پای ما
در مسیر زندگی، تیمور، لنگی بیش نیست

یوسف از دامان پاکش طعم زندان را چشید
کام یونس از جهان کام نهنگی بیش نیست

پیرهن چون پاره شد بویش به کنعان می‌رسد
غنچه قبل از وا شدن زندان رنگی بیش نیست

چشم وا کردیم و عمر آمد به سر همچون حباب
از نبودن تا فنا دنیا درنگی بیش نیست

رضا صالحی

 

  • ناخوانده

به دست شعله‌‌های شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانه‌‌مسلک بودن خود را

اگر تقدیر، تن دادن به فرمان زلیخا بود
همان بهتر که دست گرگ می‌‌دیدم تن خود را

تو را ای عشق از بین هوس‌‌ها یافتم آخر
شبیه آن که در انبار کاهی سوزن خود را

اگر این بار رو‌‌در‌‌رو شدم با خود در آیینه
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را

بگو با آسمان بغض‌‌دارِ پیرهن از ابر
برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را

به امیدی که شاید بگذری از کوچه‌‌ام یک شب
به در آویختم فانوس هر شب روشن خود را

میلاد حبیبی

 

  • ناخوانده

تو هم خنجر بزن، من زخم کاری دوست دارم
شبیه موزه هایم، یادگاری دوست دارم

شکوه بیستون هستم که از تکرارها خسته‌ام
بیا فرهاد شو، من کنده کاری دوست دارم

فقط لج می کنی من عاشق این کارها هستم
گلم من شاعرم ناسازگاری دوست دارم

تو دعوت نیستی در خلوتم اما بیا گاهی
بیا که میهمان افتخاری دوست دارم

تو مثل بهمنی آرامی و محجوب اما من
شبیه منزوی، دیوانه واری دوست دارم

تو خود را دوست داری، آینه این را به من گفت و
بدان من آنچه را که دوست داری، دوست دارم

وحید پورداد

 

  • ناخوانده

آری! هوا خوش است و غزل‌خیز در بهار
باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار -حدیث است- تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار!

اما خدا نیاورد آن روز را که آه...
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می‌شوند
گل‌های شادکام دل‌انگیز در بهار

می‌بینم ای شکوفه که خون می‌شود دلت
از شاخه انار میاویز در بهار

محمدمهدی سیار

 

  • ناخوانده

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آن‌‌چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن‌‌چنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده

در باد ورق می‌خورد این دفتر خالی
این غفلت مشهور به تقویم جلالی

هرجا بگریزم، غم تو زودتر آن‌جاست
از گریه پرم، ای همه‌جا، جای تو خالی!

هرگز شده دریا برود دیدن رودی؟
دیدار من و عشق؟ چه بیهوده‌خیالی!

از آب حرام است تهی کاسه‌ی مستان
بر خوان خدا نیست مگر نان حلالی؟

ای هرگز نومید! در این دایره‌ی وهم
شوق سفری کو؟ چه سقوطی؟ چه کمالی؟

خوب ‌است همه چیز و به‌کام است شب و روز
ای عشق! به جز دوری تو نیست ملالی

این قافیه‌بازی و گرفتاری الفاظ
ما را به کجا می‌برد این بی‌پر و بالی

عبدالحمید ضیایی

  • ناخوانده
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف میآمد...
و سال‌هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت‌های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده، کفش‌های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دودلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشت‌های باران... آه...
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی‌ست باران... وقتی هوا هوای تو نیست...!

اصغر معاذی
  • ناخوانده