ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل عاشقانه» ثبت شده است

دلیل عشق سرم را به زلف یار کشید
ره مرا بلد راه سوی دار کشید

خدا ذلیل کند بر سرای تو دل را
مرا به دست تو داد و خودش کنار کشید

به کولی نگه تو سیاه می‌نگرند
ز بس به دیده‌ی مردم ز فقر جار کشید

شبی ز چشم تو پنهان فرار می کردم
دلم به نیت رسوایی‌ام هوار کشید

ببند چینی مودار را به مویی چند
دلم شکست ز بس جور روزگار کشید

ببند راه مرا با گشودن چشمت
به روی صید نباید که ذوالفقار کشید

محمد سهرابی

  • ناخوانده
تو را در بغض طهران در امیرآباد گم کردم
تو را در کوچه‌های سرد نوبنیاد گم کردم

تو را در جشن و رقص و پایکوبی بین مهمان‌ها
تو را در گریه های میرِ بی‌داماد گم کردم

تو را در گرته‌های صلح و آزادی غم و شادی
تو را در شعرها ای درد مادرزاد گم کردم

تو را در قهوه خانه‌ها تو را در دود قلیان‌ها
تو را در پشت میز کافه‌ی میعاد گم کردم

تو را در سفره های هفت سین در لحظه ی تحویل
تو را در تنگ‌ها ای ماهی آزاد گم کردم

تو را در عصر سیمان عصر انسان‌های ماشینی
تو را در شهر زندان این قفس‌آباد گم کردم

تو را در دشنه‌ای در دیس در...
دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم
دلت را می‌بویند
روزگار غریبی‌ست نازنین

تو را در شاملو این قالب آزاد گم کردم

تو را در بیستون در تخت خسرو خواب با شیرین
تو را در ضربه‌های تیشه‌ی فرهاد گم کردم

تو را در عصر مشروطه تو را در مجلس روسی
تو را در ضجّه‌های یک زن معتاد گم کردم

تو را در جایگاه متهم در غل و در زن/جیغ
تو را در دادگاه عدل استبداد گم کردم

تو را در بی کلاهی‌های شاپو پهلوی بر دار
تو را در مسجد ناشاد گوهرشاد گم کردم

تو را در آخرین برداشت‌های نفی از منکر
تو را در گشت‌های کاملا ارشاد گم کردم

سیداحمد حسینی
  • ناخوانده

صبح است و هنوز از صبحت، انگشت درخشانت کو؟
صبحانۀ من کامل نیست رقص لب فنجانت کو؟

صبح است ولی از هر سو، از دامن غمگین کوه
هی ابر فرستادی و هی وعده ی بارانت کو؟

این جا که درختان تا صبح در باد به هم می پیچند
در عطر هم آغوشی ها کو چاک گریبانت؟ کو؟

دلشورۀ دور از دیدار، پیش از تو و بعد از باران
این جا چه هوایی دارد، این جا نه که ایوانت کو؟

تندیس فراقم بی تو داغ از پی داغم بی تو
من طاقت طاقم بی تو، طاق تو و بستانت کو؟

یا جاده به رویم سد شد یا راه که هی مرتد شد
پس سر به بیابان ها نه، پس کوه و بیابانت کو

صبح است و هنوز از خورشید سوسوی اجاقی باقی است
پس داغ مرا روشن باش یا ماه شبستانت کو؟

سیداکبر میرجعفری

  • ناخوانده

هر کسی نمی‌فهمد این همه زلالی را
بغض‌های بی رنگ حوض‌های خالی را

هرچه بود، مرگی بود... این خیال‌بافی نیست!
روی دار می‌بینم نقش‌های قالی را

عشق می‌رسد از راه، عمر می رود از دست
رنج زیستن دارد درد بی مجالی را

گیج‌بازی دنیا، سرخوش تغافل بود
طفلکم که باور کرد وهم خوش‌خیالی را

گفتی از بهار... اما عاقبت به بار آورد
خدعه‌ی زمستانی شاخه شاخه کالی را

در میان ما دیری‌ست شوق پر زدن مرده ست
خوب من! نمی بینی این شکسته بالی را؟

آسمان بی‌خورشید، ابرهای دل‌چرکین
مثل گریه پوشانده‌ست غصّه  این حوالی را

کوزه کوزه احساسم؛ لاله‌جینی‌ام ای دوست
عاشقی کن و مشکن این دل سفالی را

حسن خسروی‌وقار

  • ناخوانده

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

  • ناخوانده

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است

مثل من باغچه‌ی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس که هر تکه‌ی آن با هوسی رفت دلم
نسخه‌ی دیگری از نقشه‌ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می‌کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی‌ست که با رفتن او
نرده‌ی پنجره‌ها میله زندان شده است

عشق زاییده‌ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره‌ی تهران شده است

عشق دانشکده‌ی تجربه‌ی انسانهاست
گر چه چندی‌ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری‌ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچه معشوقه‌ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

غلامرضا طریقی

  • ناخوانده
چه آتشی که بر آنم بدون بیم گناه
تو را بغل کنم و ... لا اله الا الله

به حق مجسمه‌ای از قیامت است تنت
بهشت بهتر من ای جهنم دلخواه

چه جای معجزه؟ کافی ست ادعا بکنی
که شهر پر شود از بانگ یا رسول الله

اگر چه روز، همه زاهدند اما شب
چه اشک‌ها که به یاد تو می‌رود در چاه

میان این همه شیطان تو چیستی که شبی
هزار دین به فنا داده‌ای به نیم نگاه

اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده‌اند
هنوز برد تو قطعی ست در مقابل ماه

من آن ستاره‌ی دورم که می‌روم از یاد
اگر تو هم ننشانی مرا به روز سیاه

غلامرضا طریقی
  • ناخوانده

به چشم‌های من از قرار برگشته
هوای گریه‌ی بی‌اختیار برگشته

بگو به آن مژه‌های سیاه رفته مگر؟
که بخت عاشق چشم‌انتظار، برگشته

منم همانکه خودش را رسانده با امّید
سر قرار تو و بی‌قرار برگشته

اسیر آهوی چشمت شده دل شیرم
پی شکار تو رفته، شکار برگشته

به حکم اهل دل این مرد را شهید بدان
اگرچه زنده از این کارزار برگشته

خوشم به این که از این عشق بر نمی‌گردم
چه غم اگر ورق روزگار برگشته

سجاد رشیدی‌پور

  • ناخوانده

زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمراً سَر نخواهد کرد

مبادا بشنود یک تار مویش زلّه‌ام کرده
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد

خرابم کرد چشم گربه¬یی وحشی و می¬دانم
عرق‌های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشقم
که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد

جنون شعر من را نسل¬های بعد می¬فهمند
که فرزند تو جز من جُزوه‌یی از بر نخواهد کرد

برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم
دلیل شورِ «مهدی» در غزل... باور نخواهد کرد

بگویی، می‌روم زخمم زدی امّا نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت امّا شَر نخواهد کرد

مهدی فرجی

  • ناخوانده

گرگم و دربه‌در خصلت حیوانی خویش
ضرر اندوختم از این همه چوپانی خویش

تا نفهمند خلایق که چه در سر دارم
سالیانی زده ام مُهر به پیشانی خویش!

منم آن ارگ! که از خواب غروز آمیزش
چشم واکرده سحرگاه به ویرانی خویش

رد شدی از بغل مسجد و حالا باید
یا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش

گاه دین باعث دلسنگی ما آدم هاست
حاجیان رحم ندارند به قربانی خویش

توبه گیریم که بازست درش! سودش چیست؟!
من که اقرار ندارم به پشیمانی خویش!

مُهر را پس بده ای شیخ که من بگذارم
سر بی حوصله بر نقطه ی پایانی خویش!

حسین زحمتکش

  • ناخوانده